فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۷۳ - سیر شدن رامین از گل و یاد کردن عهد ویس

چو رامین چند گه با گل بپیوست

شد از پیوند او هم سیر و هم مست

بهار خرمی شد پژمریده

چو باد دوستی شد آرمیده

کمان مهربانی شد گسسته

چو تیر دوستداری شد شکسته

طراز جامهٔ شادی بفرسود

چو آب چشمهٔ خوشی بیالود

چنان بد رام را پیوند گوراب

که خوش دارد سبو تا نو بود آب

چو مِیْ بد مهر گل رامین چو مِی‌ْخوار

به شادی خورد ازو تا بود هشیار

دل می خواره را باشد به می آز

بسی رطل و بسی ساغر خورد باز

به فرجامش ز خوردن دل بگیرد

ز مستی آزش اندر تن بمیرد

نخواهد مِیْ وگرچه نوش باشد

کجا در نوش وی را هوش باشد

دل رامینه لختی سیر گشته

همان دیدار ویسه دیر گشته

به صحرا رفت روزی با سواران

جهان چون نقش چین و نوبهاران

میان کشت لاله دید بالان

میان شاخ بلبل دید نالان

زمین همرنگ دیبای ستبرق

بنفش و سبز و زرد و سرخ و ازرق

ز یارانش یکی حور پری زاد

بنفشه داشت یک دسته بدو داد

دل رامین به یاد آورد آن روز

که پیمان بست با ویس دل افروز

نشسته ویس بر تخت شهنشاه

ز رویش مهر تابان وز برش ماه

به رامین داد یک دسته بنفشه

به یادم دار گفت این را همیشه

کجا بینی بنفشه تازه هر بار

ازین عهد و ازین سوگند یاد آر

پس آنگه کرد نفرین فراوان

بران کاو بشکند سوگند و پیمان

چنان دلخسته شد آزاده رامین

که تیره شد جهانش بر جهان بین

جهان تیره نبود و چشم او بود

که بر چشم آمد از سوزان دلش دود

ز چشم تیره خود چندان ببارید

که آن سال از هوا باران نبارید

سرشک از چشم آن کس بیش بارد

که انده جسم او را ریش دارد

نبینی ابر تیره در بهاران

که او را بیش باشد سیل باران

چو نو شد یاد ویسه بر دل رام

فزون شد تاب مهر اندر دل رام

تو گفتی آفتاب مهربانی

برون آمد ز میغ بد گمانی

چو آید آفتاب از میغ بیرون

در آن ساعت بود گرماش افزون

چو بنمود از دلش مهر و وفا چهر

ز یاران دور شد رامین بد مهر

فرود آمد ز باره دل شکسته

قرار از جان و رنگ از رخ گسسته

زمانی بر زمانه کرد نفرین

که جانش را همیشه داشت غمگین

به دل هر دم همی کردی خطابی

به سوز جان همی کردی عتابی

بدو گفتی که ای حیران بی خویش

چو مجنون فارغ از بیگانه و خویش

گهی در شهر و جای خویش رنجور

گهی از خان و مان و دوستان دور

گهی با دوست کردن بردباری

گهی بی دوست کردن زارواری

همی گفت ای دل رنجور تا کی

ترا بینم به سان مست بی می

همیشه تو به مرد مست مانی

که زشت از خوب و نیک از بد ندانی

به چشمت چه سراب و چه گلستان

به پیشت چه بهار و چه زمستان

چه بر خاک و چه بر دیبا نشینی

ز نادانی پسندی هرچه بینی

جفا را چون وفا شایسته خوانی

هوا را چون خرد بایسته دانی

ز سستی بر یکی پیمان نپایی

ز نادانی به هر رنگی برآیی

همیشه جای آسیب جهانی

کمینگاه سپاه اندهانی

بلا در تو مجاور گشت و بنشست

در امیدواری را فروبست

به گوراب آمدی پیمان شکستی

مرا گفتی برستم هم نرستی

نه تو مستی که من نادان و مستم

که بر باد تو در دریا نشستم

مرا گفتی که شو یاری دگر گیر

دل از مهر و وفای ویس بر گیر

مترس از من که من هنگام دوری

کنم بر درد نادیدن صبوری

به امید تو از جانان بریدم

به جای او یکی دیگر گزیدم

کنونم غرقه در دریا بماندی

مرا بر آتش هجران نشاندی

نه تو گفتی مرا از دوست بر گرد

چو برگشتم برآوردی ز من گرد

نه تو گفتی که من باشم شکیبا

کنونت ناشکیبی کرد شیدا

پشیمانم چرا فرمانت بردم

مهار خود به دست تو سپردم

چرا بر دانش تو کار کردم

ترا و خویشتن را خوار کردم

گمان بردم که از غم رسته گشتی

چو می‌بینم خود اکنون بسته گشتی

توی درمانده همچون مرغ نادان

چنه دیده ندیده دام پنهان

دلا زنهار با جانم تو خوردی

مرا با کام بد خواهان سپردی

چرا کارِ چنین بیهوش کردم

چرا گفتار تو در گوش کردم

سزد گر من چنین باشم گرفتار

که خود نادان چنین باشد سزاوار

سزد گر خوار و انده‌خوار گشتم

که شمع دل به دست خود بکشتم

سزد گر انده و تیمار دیدم

که شاخ شادمانی خود بریدم

منم چون آهوی کش پای در دام

منم چون ماهیی کش شست در کام

به دست خویش چاه خویش کندم

امید دل به چاه اندر فگندم

چو عذر آرم کنون با دلربایم

دل پر داغ وی را چون نمایم

چه شوخم من چه بی آب وچه بی شرم

اگر بفسرده مهری را کنم گرم

بدا روزا که در وی مهر کشتم

به تیغ هجر شادی را بکشتم

همی تا عشق بر من گشت فیروز

ندیدم خویشتن را شاد یک روز

گهی در غربت از بیگانگانم

گهی در فرقت از دیوانگانم

نجوید بخت با من هیچ پیوند

به بخت من مزایاد ایچ فرزند

چو رامین دور شد لختی ز انبوه

نشسته بر رخانش گرد اندوه

همی شد در پسش پنهای رفیدا

نگهبان گشته بر داماد پیدا

نبود آگه ازو رامین بیدل

چنین باشد به عشق آیین بیدل

رفیدا هرچه رامین گفت بشنید

پس آنگه پیش او رفت و بپرسید

بدو گفت ای چراغ نامداران

چرا داری نشان سوکواران

چه ماند از کامها کایزد ندادت

چرا دیو آورد انده به یادت

چرا کردار بیهوده سگالی

ز بخت نیک و روز نیک نالی

نه تو رامینه‌ای تاج سواران

برادرْت آفتاب شهریاران

اگرچه در زمانه پهلوانی

به نام نیک بیش از خسروانی

جوانی داری و اورنگ شاهی

ازین بهتر که تو داری چه خواهی

مکن بر بخت چندین ناپسندی

که آرد ناپسندی مستمندی

چو از بالین خزّت سر گراید

ترا جز خاک بالینی نشاید

جوابش داد رامین دلازار

که نشناسد درست آزار بیمار

تو معذوری که درد من ندانی

چو من نالم مرا بیهوده خوانی

نباشد خوشیی چون آشنایی

نه دردی تلخ چون درد جدایی

بنالد جامه چون از هم بدری

بگرید رز چو شاخ او ببری

نه من آزار کم دارم ازیشان

چو بینم فرقت یاران و خویشان

ترا گوراب شهر و جای خویشست

ترا هر کس درو فرزند و خویشست

همیشه در میان دوستانی

نه چون من خوار در شهر کسانی

غریب ارچند باشد پادشایی

بنالد چون نبیند آشنایی

مرا گیتی برای خویش باید

همه دارو برای ریش باید

اگرچه ناز و شادی سخت نیکوست

گرامی‌تر ز صد شادی یکی دوست

چنین کز بهر خود خواهم همه نام

ز بهر دوستان خواهم همه کام

مرا رشکست بر تو گاهگاهی

چو از دشتی درآیی یا ز راهی

به هم باشند با تو خویش و پیوند

پس آنگه پیشت آید جفت و فرزند

تو با ایشان و ایشان با تو خرم

همه چون سلسله پیوسته در هم

همه باشند پیرامنت تازان

به بختت گشته هریک چون تو نازان

مرا ایدر نه خویششت و نه پیوند

نه یار و نه دلارام و نه فرزند

بدم من نیز روزی چون تو خودکام

میان خویش و پیوند و دلارام

چه خوش بود آن گذشته روزگاران

میان آن همه شایسته یاران

چه خوش بود آنکه از عشقم بلا بود

مرا از دوست گوناگون جفا بود

گهی بودم ز دو نرگس دلازار

گهی بودم ز دو لاله به تیمار

مرا آزار با تیمار خوش بود

که نرگس مست بود و لاله گش بود

چه خوش بود آن جفای دوست چندان

فروبردن به لب از خشم دندان

چه خوش بود آن به دل اندر عتابش

چه خوش بود آن به ناز اندر حخابش

اگر در هفته روزی پرده کردی

مرا مثل اسیران برده کردی

چه خوش بود آن شمار بوسه کردن

به هر عذری دو صد سوگند خوردن

چه خوش بود آنکه هر روزی دو صد بار

ازو فریاد خواندم پیش دادار

چه خوش بود آن نماندن بر یکی سان

گهی فریاد خوان گه آفرین خوان

پس آنگه گشتن از کرده پشیمان

دو صد بار آفرین خواندنش بر جان

گهی زلفش به دست خود شکستن

گهی از دست او زنار بستن

مرا آن روز روز خرمی بود

گمان بردم که روز درهمی بود

مرا گه‌گه ز گل تیمار بودی

چنان کز نرگسان آزار بودی

ز نرگس خود چرا آزار باشد

و یا از گل کرا تیمار باشد

گر از نرگس یکی بیداد دیدم

ز بیجاده هزاران داد دیدم

چو سنبل کرد بر من راه گیری

مرا برهاند نوش آلود خیری

بجز عشقم نبودی در جهان کار

بجز یارم نبودی بر روان بار

چرا نالد تنی کاین کار دارد

چرا پیچد دلی کاین بار دارد

چنین بودم که گفتم روزگاری

ببرده گوی کام از هر سواری

ز روی دوست پیشم گل به خروار

ز روی دوست پیشم مشک انبار

گهی شادی گهی نخچیر کردن

گهی باده گهی بوسه شمردن

تنم آنگه درستی بود و نازان

که من گفتی که بیمارست و نالان

گهی گفتن که من در عشق زارم

گهی گفتن که من در مهر خوارم

کنون زارم که آن زاری نمانده‌ست

کنون خوارم که آن خواری نمانده‌ست