گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چه خوش روزی بود روز جدایی

اگر با وی نباشد بی وفایی

اگر چه تلخ باشد فرقت یار

درو شیرین بود امید دیدار

خوشست اندوه تنهایی کشیدن

اگر باشد امید یار دیدن

وصال دوست را آهوست بسیار

عتاب و خشم و ناز و جنگ و آزار

بتر آهو به عشق اندر، ملالست

یکی میوه که شاخ او وصالت

فراق دوست سر تا سر امیدست

ز روز خرمی دل را نویدست

دلم هرگه که بی صبری سگالد

ز تنهایی و بی یاری بنالد

همی گویم دلا گر رنج یابی

روا باشد که روزی گنج یابی

چو دیماه فراق ما سرآید

بهار وصلت و شادی درآید

چه باشد گر خوری یک سال تیمار

چو بینی دوست را یک لحظه دیدار

اگر یک روز با دلبر خوری نوش

کنی اندوه صد ساله فراموش

نیی ای دل تو کم از باغبانی

نه مهر تو کمست از گلستانی

نیینی باغبان چون گل بکارد

چه مایه غم خورد تا گل برآرد

به روز و شب بود بی صبر و بی خواب

گهی پیراید او را گه دهد آب

گهی از بهر او خوابش رمیده

گهی خارش به دست اندر خلیده

به امید آن همه تیمار بیند

که تا روزی برو گل بار بیند

نبینی آنکه دارد بلبلی را

که از بانگش طرب خیزد دلی را

دهد او را شب و روز آب و دانه

کند از عود و عاجش ساز خانه

بدو باشد همیشه خرم و گش

بدان امید کاو بانگی کند خوش

نبینی آنکه در دریا نشیند

چه مایه زو نهیب و رنج بیند

همیشه بی خور و بی خواب باشد

میان موج و باد و آب باشد

نه با این ایمنی بیند نه با آن

گهی از خواسته ترسد گه از جان

به امید آن همه دریا گذارد

که تا سودی بیابد زانچه دارد

نبینی آنکه جوهر جوید از کان

به کان در، آزماید رنج چندان

نه شب خسپد نه روز آرام گیرد

نه روزی رنج او انجام گیرد

همیشه سنگ و آهن بار دارد

همیشه کوه کندن کار دارد

به امید آن همه آزار یابد

که شاید گوهری شهوار یابد

اگر کار جهان امید و آزست

همه کس را بدین هر دو نیازست

همیشه تا برآید ماه و خورشید

مرا باشد به مهرت آز و امید

مرا در دل درخت مهربانی

به چه ماند به سرو بوستانی

نه شاخش خشک گردد گاه گرما

نه برگش زرد گردد گاه سرما

همیشه سبز و نغز و آبدارست

تو پنداری که هر روزش بهارست

ترا در دل درخت مهربانی

به چه ماند بر اشجار خزانی

برهنه گشته و بی بار مانده

گل و برگش برفته خار مانده

همی دارم امید روزگاری

که باز آید ز مهرش نوبهاری

وفا باشد خجسته برگ و بارش

گل صد برگ باشد خشک خارش

سه چندان کز منست امیدواری

ز تو بینم همی نومیدواری

منم چون شاخ تشنه در بهاران

توی همچون هوا با ابر باران

منم درویش با رنج و بلا جفت

توی قارون بی بخشایش و زفت

همی گریم به درد و زین بتر نیست

که جز گریه مرا کار دگر نیست

چه بیچاره بود آن سوکواری

که جز گریه ندارد هیچ کاری

چو بیمارم که در زاری و سستی

نبرّد جانش امید از درستی

چنان مرد غریبم در جهان خوار

به یاد زادبوم خویش بیمار

نشسته چون غریبان بر سر راه

همی پرسم ز حالت گاه و بی گاه

مرا گویند زو امید بَردار

که نومیدی امیدت ناورد بار

همی گویم به پاسخ تا به جاوید

به امیدم به امیدم به امید

نبرّم از تو امید ای نگارین

که تا از من نبرّد جان شیرین

مرا تا عشق صبر از دل برانده‌ست

بدین امید جان من بمانده‌ست

نسوزد جان من یکباره در تاب

که امیدت زند گه‌گه برو آب

گر امیدم نماند وای جانم

که بی امید یک ساعت نمانم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode