گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو ویرو از شهنشاه آگاهی یافت

ز تارم باز گشت و تیره بشتافت

چو او آمد شهنشه بود رفته

به چاره ماهرویش را گرفته

هزاران گوهر زیبا سپرده

به جای او یکی گوهر ببرده

بخورده با پسر زنهار شهرو

نهاده آتش اندر جان ویرو

دل ویرو پر از پیکان تیمار

هم از مادر هم از خواهر به آزار

هم از باغ وفا رفته بهارش

هم از کاخ صفا رفته نگارش

حصارش درج و در افتاده از درج

کنارش برج و ماه افتاده از برج

چو کان سیم بود از ویس جانش

قضا پرداخته از سیم کانش

اگرچه کان سیمین بی گهر شد

ز گوهر چشم او کان دگر شد

دل ویرو ز هجران بود نالان

دل موبد ز جانان بود بالان

گهی بارید چشمش بر گل زرد

گهی نالید جانش از غم و درد

چنان بگسست غم رنگ از رخانش

که گفتی از تنش بگسست جانش

جدایی پردهٔ صبرش بدرید

ز مغزش هوش چون مرغی بپرید

بسی نفرید بر گشت زمانه

که کردش تیر هجران را نشانه

ازو بستد نیازی دلبرش را

به خاک افگند ناگه اخترش را

ولیکن گرچه با ویرو جفا کرد

بدان کردار با موبد وفا کرد

ازو بستد دلارام و بدو داد

یکی بیداد برد از وی یکی داد

یکی را خانهٔ شادی کَشُفته

یکی را باغ پیروزی شکفته

یکی را سنگ بر دل خاک بر سر

یکی را جام بر کف دوست در بر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode