گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو ویس دلبر این پیغام بشنید

تو گفتی زو بسی دشنام بشنید

حریرین جامه را بر تن زدش چاک

بلورین سینه را می‌کوفت بی باک

چو او زد چاک بر تن پرنیانش

پدید آمد ز گردن تا میانش

هوای فتنهٔ عشقی نهیبی

بلای تن‌گدازی دلفریبی

حریری قاقمی خزّی پرندی

خرد بر صبر سوزی خواب بندی

چو جامه چاک زد ماه دو هفته

پدید آورد نسرین شکفته

به نوشین لب جوابی داد چون سنگ

به روی مهر بر، زد خنجر جنگ

بدو گفت این پیام بد شنیدم

وزو زهر گزاینده چشیدم

کنون رو موبد فرتوت را گوی

به میدان در، میفگن با بلا گوی

مبر زین بیش در امید من رنج

به باد یافه‌کاری، برمده گنج

مرا کاری به رایت رهنمایست

بدانستم که رایت تا چه جایست

نگر تا تو نپنداری که هرگز

مرا زنده به زیر آری ازین دز

و یا هرگز تو از من شاد باشی

و گرچه جادوی استاد باشی

مرا ویرو خداوندست و شاهست

به بالا سرو و از دیدار ماهست

مرا او مهتر و فرخ برادر

من او را نیز جفت و نیک خواهر

در این گیتی به جای او که بینم

بَرو بر، دیگری را کی گزینم

تو هرگز کام خویش از من نبینی

و گر خود جاودان اینجا نشینی

کجا من با برادر یار گشتم

ز مهر دیگران بیزار گشتم

مرا تا هست سرو خویش و شمشاد

چرا آرم ز بید دیگران یاد

و گر ویرو مرا بر سر نبودی

مرا مهر تو هم در خور نبودی

تو قارن را بدان زاری بکشتی

نبخشودی بر آن پیر بهشتی

مرا کشته بود باب دلاور

که دارم خود ازو بنیاد و گوهر

کجا اندر خورد پیوند جویی

تو این پیغام یافه چند گویی

من از پیوند جان سیرم بدین درد

کزو تا من زیم غم بایدم خورد

چو ویرو نیست در گیتی مرا کس

ز پیوندم نباشد شاد ازین پس

چو کار وی بدین بنیاد باشد

کسی دیگر ز من چون شاد باشد

و گر با او خورم در مهر زنهار

چه عذر آرم بدان سر پیش دادار

من از دادار ترسم با جوانی

نترسی تو که پیر ناتوانی

بترس ار بخردی از داد داور

کجا این ترس پیران را نکوتر

مرا پیرایه و دیبا و دینار

فراوان است گنج و شهر بسیار

به پیرایه مرا مفریب دیگر

که داد ایزد مرا پیرایه بی مر

مرا تا مرگ قارن یاد باشد

ز پیرایه دلم کی شاد باشد

اگر بفریبدم دیبا و دینار

نباشد بانوی بر من سزاوار

و گر من زین همه پیرایه شادم

نه از پشت پدر باشد نژادم

نه بشکوهد دل من زین سپاهت

نه نیز امید دارم بارگاهت

تو نیز از من مدار امید پیوند

که امیدت نخواهد بد برومند

چو بر چیز کسان امید داری

ز نومیدی به روی آیدت خواری

به دیدارم چنین تا کی شتابی

که نه هرگز تو بر من دست یابی

و گر گیتی به رویم سختی آرد

مرا روزی به دست تو سپارد

تو از پیوند من شادی نبینی

نه با من یک زمان خرم نشینی

برادر کاو مرا جفت گزیده‌ست

هنوز او کام خویش از من ندیده‌ست

تو بیگانه ز من چون کام یابی

و گر خود آفتاب و ماهتابی

تن سیمین برادر را ندارم

کجا با او ز یک مادر بزادم

ترا ای ساده دل چون داد خواهم

که ویران شد به دستت جایگاهم

بلرزم چون بیندیشم ز نامت

بدین دل چون توانم جست کامت

میان ما چو این کینه درافتاد

نباشد نیز ما را دل به هم شاد

اگر چه پادشاه و کامرانی

ز دشمن دوست کردن چون توانی

نپیوندند با هم مهر و کینه

که کین آهن بود مهر آبگینه

درخت تلخ هم تلخ آورد بر

اگر چه ما دهیمش آب شکر

به مهر آنگه بود با تو مرا ساز

که باشد جفت با کبگ دری باز

کرا با مهتری دانش بود یار

کجا اندر خورد جفتی بدین زار

چه ورزیدن بدین سان مهربانی

چه زهر ناب خوردن بر گمانی

ترا چون بشنوی تلخ آید این پند

چو بینی بار او شیرین‌تر از قند

اگر فرزانه‌ای نیکو بیندیش

که روز آید ترا گفتار من پیش

چو خوی بد ترا روزی بد آرد

پشیمانی خوری سودی ندارد

چو بشنید این سخن مرد شهنشاه

ندید از دوستی رنگی در آن ماه

برفت و شاه را زو آگهی داد

شنیده کرد یک یک پیش او یاد

شهنشه را فزون شد مهر در دل

تو گفتی شکرش بارید بر دل

خوش آمد در دلش گفتار دلبر

که کام دل ندید از من برادر

همی گفت آن سخن ویسه همه راست

وزین گفتار شه را خرمی خاست

کجا آن شب که ویرو بود داماد

به دامادیش هر کس خرم و شاد

عروسش را پدید آمد یکی حال

کزو داماد را وارونه شد فال

فرود آمد قضای آسمانی

که ایشان را ببست از کامرانی

گشاد آن سیمتن را علت از تن

به خون آلوده شد آزاده سوسن

دو هفته ماه یک هفته چنان بود

که گفتی کان یاقوت روان بود

زن مغ چون برین کردار باشد

به صحبت مرد ازو بیزار باشد

و گر زن حال ازو دارد نهانی

بر او گردد حرام جاودانی

همی تا ویس بت پیکر چنان بود

جهان از دست موبد در فغان بود

عروس ار چند نغز و با وفا بود

عروسی با نهیب و با بلا بود

کجا داماد نادیده یکی کام

جهان بنهاد بر راهش دو صد دام

ز بس سختی که آمد پیش داماد

بشد داماد را دامادی از یاد

زبس زاری که آمد پیش لشکر

همه کس را برون شد شادی از سر

چراغی بود گفتی سور ویرو

برو زد ناگهان بادی به نیرو

چو شاهنشاه حال ویس بشنود

به جان اندر هوای ویس بفزود

برادر بود او را دو گرامی

یکی رامین و دیگری زرد نامی

شهنشه پیش خواند آن هر دوان را

بر ایشان یاد کرد این داستان را

دل رامین ز گاه کودکی باز

هوای ویس را میداشتی راز

همی پرورد عشق ویس در جان

ز مردم کرده حال خویش پنهان

چو کشتی بود عشقش پژمریده

امید از آب و از باران بریده

چو آمد با برادر سوی گوراب

دگر باره شد اندر کشت او آب

امید ویس عشقش را روان شد

هوای پیر در جانش جوان شد

چو تازه گشت مهر اندر روانش

پدید آمد درشتی از زبانش

در آن هنگام وی را کرد پشتی

نمود اندر سخن لختی درشتی

کرا در دل فروزد مهر آتش

زبان گرددش در گفتار سرکش

برون آید زبان بیدل از بند

نگوید راز بی کام خداوند

زبان را دل بود بی شک نگهبان

سخن بی دل به دانش گفت نتوان

مباد آن کس که دارد بی دلی دوست

کجا در بی دلی بسیار آهوست

چو رامین را هوا در دل برآشفت

ز روی مهربانی شاه را گفت

مبر شاها چنین رنج اندرین کار

مخور بر ویس و بر جستنش تیمار

کزین کارت به روی آید بسی رنج

به بیهوده برافشانی بدی گنج

چنین تخمی که در شوره فشانی

هم از تخم و هم از بر دور مانی

نه هرگز ویس باشد دوستدارت

نه هرگز راستی جوید به کارت

چو گوهر جویی و بسیار پویی

نیابی چون کش از معدن نجویی

چگونه دوستی جویی و پشتی

ز فرزندی که بابش را بکشتی

نه بشکوهد ز پیگار و ز لشکر

نه بفریبد به دینار و به گوهر

به بسیاری بلا او را بیابی

چو یابی با بلای او نتابی

چو در خانه بود دشمن ترا یار

چنان باشد که داری باستین مار

بتر کاری ترا با ویس آنست

که تو پیری و آن دلبر جوانست

اگر جفتی همی گیری جز او گیر

جوان را هم جوان و پیر را پیر

چنان چون مر ترا باید جوانی

مرو را نیز باید همچنانی

تو دی ماهی و آن دلبر بهارست

رسیدن‌تان به هم دشوار کارست

و گر بی کام او با او نشینی

ز دل در کن کزو شادی نبینی

همیشه باشی از کرده پشیمان

نیابی درد خود را هیچ درمان

بریدن زو بود پرده دریدن

دلت هرگز نتابد زو بریدن

نه از تیمار او یابی رهایی

نه نیز آرام یابی در جدایی

مثال عشق خوبان همچو دریاست

کنار و قعر او هر دو نه پیداست

اگر خواهی درو آسان توان جست

ولیکن گر بخواهی بد توان رست

تو نیز اکنون همی جویی هوایی

که هم فردا شود بر تو بلایی

درو آسان توانی جستن اکنون

ولیکن زو نشاید جست بیرون

اگر دانی که من می راست گویم

ازین گفتن همی سود تو جویم

ز من بنیوش پند مهربانی

چو ننیوشی ترا دارد زیانی

چو بشنود این سخن موبد ز رامین

مرو را تلخ بود این پند شیرین

چو بیماری بُد اندر عشق جانش

که شکر تلخ باشد در دهانش

تنش را گر ز درد آهو نبودی

دهانش را شکر شیرین نمودی

اگر چه پند رامین مهر بر بود

شهنشه را ز پندش مهر افزود

دل پر مهر نپذیرد سلامت

بیفزاید شتابش را ملامت

چو دل از دوستی زنگار گیرد

هوا از سرزنش بر نار گیرد

[چنان کز سال و مه تنین شود مار

شود عشق از ملامت صعب و دشخوار]

ملامت بر جگر شمشیر تیزست

سپر پیشش جگر با او ستیز است

ستیز آغاز عشق مرد باشد

بتفسد زو دل ارچه سرد باشد

و گر میغی ز گیتی سر برآرد

به جای سرزنش زو سنگ بارد

نترسد عاشق از باران سنگین

و گر باشد به جای سنگ ژوپین

هر آنچ از وی ملامت خیرد آهوست

مگر از عشق ورزیدن که نیکوست

به گفتاری که بدگویی بگوید

هوا را از دل عاشق نشوید

چه باشد عشق را بدگوی کژدم

هر آنک او نیست عاشق نیست مردم

چو مهر اندر دل شه بیشتر شد

دلش را پند رامین نیشتر شد

نهانی گفت با دیگر برادر

مرا با ویس چاره چیست بنگر

چه سازم تا بیابم کام خود را

بیفزایم به نیکی نام خود را

اگر نومید ازین دژ باز گردم

به زشتی در جهان آواز گردم

برادر گفت شاها چیز بسیار

به شهرو بخش و بفریبش به دینار

به نیکویی امیدش ده فراوان

پس آنگاهی به یزدانش بترسان

بگو با این جهان دیگر جهانست

گرفتاری روان را جاودانست

چه عذر آرد روانت پیش دادار

چو در بند گنه باشد گرفتار

چو گویندت چرا زنهار خوردی

چرا بشکستی آن پیمان که کردی

بمانی شرم‌زد در پیش داور

نبینی هیچ کس را پشت و یاور

از این گونه سخنها را بیارای

به دینار و به دیبایش بپیرای

بدین دو چیز بفریبند شاهان

روا باشد که بفریبند ماهان

بدین هر دو فریبد مرد هشیار

همه کس را به دینار و به گفتار