گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو خورشید بتان ویس دلارام

تن خود دید همچون مرغ در دام

به فندق مشک را از سیم برکند

ز نرگس بر سمن گوهر پراگند

خروشان زار با دایه همی گفت

به زاری نیست در گیتی مرا جفت

ندانم زاری خود با که گویم

ندانم چارهٔ خویش از که جویم

بدین هنگام فریاد از که خواهم

ز بیداد جهان داد از که خواهم

به ویرو خویشتن را چون رسانم

ز موبد جان خود را چون رهانم

به چه روز و به چه طالع بزادم

که تا زادم به سختی اوفتادم

چرا من جان ندادم پیش قارن

ز پیش از آنکه دیدم کام دشمن

پدر مرد و برادر شد ز من دور

بماندم من چنین ناکام و رنجور

ز بدبختی چه بد دیدم ندانم

چه خواهم دید گر زین پس بمانم

از این بدتر چه باشد مر مرا بد

که ناکام اوفتم در دست موبد

چو بخروشم خروشم نشنود کس

نه در سختی مرا یاور بود کس

بوم تا من زیم حیران و رنجور

به کام دشمنان از دوستان دور

همی گفت آن صنم با دایه چونین

همی بارید بر رخ سیل خونین

رسولی آمد از پیش شهنشاه

پیام آورد ازو نزدیک آن ماه

سخنهای به شیرینی چو شکر

ز نیکویی بدان رخسار درخور

چنین دادش پیام از شاه شاهان

که دل خرسند کن ای ماه ماهان

مزن پیلستکین دو دست بر روی

مکن از ماه تابان عنبرین موی

که نتوانی ز بند چرخ جستن

ز تقدیری که یزدان کرد رستن

نگر تا در دلت ناری گمانی

که کوشی با قضای آسمانی

اگر خواهد به من دادن ترا بخت

چه سود آید ترا از کوشش سخت

قضا رفت و قلم بنوشت فرمان

ترا جز صبر دیگر نیست درمان

من از بهر تو ایدر آمده‌ستم

کجا در مهر تو بیدل شده‌ستم

اگر باشی به نیکی مر مرا یار

ترا از من برآید کام بسیار

کنم با تو به مهر امروز پیمان

کزین پس‌مان دو سر باشد یکی جان

همه کامی ز خشنودیت جویم

به فرمان تو گویم هر چه گویم

کلید گنجها پیش تو آرم

کم و بیشم به دست تو سپارم

چنان دارم ترا با زرّ و زیور

که بر روی تو کس آرد مه و خور

دل و جان مرا دارو تو باشی

شبستان مرا بانو تو باشی

ز کام تو بیاراید مرا کام

ز نام تو بیفزاید مرا نام

بدین پیمان کنم با تو یکی بند

درستیها به مهر و خط و سوگند

همی تا جان من باشد به تن در

ترا با جان خود دارم برابر