گنجور

 
عارف قزوینی

در دور زندگی به جز از غم ندیده‌ام

یک روز خوش ز عمر به عمرم ندیده‌ام

گفتم ببینم اینکه شب راحتی به خواب

دیدم ز دست هجر تو دیدم ندیده‌ام

گفتند دم ز عمر غنیمت توان شمرد

من در شمار عمر خود آن دم ندیده‌ام

از سال و ماه و هفته و ایام زندگی

یک روز عید غیر محرم ندیده‌ام

از اولین سلالهٔ آدم الی کنون

زین خانواده یک نفر آدم ندیده‌ام

چندین هزار رشتهٔ مهر و وفا گسیخت

یک رشته ناگسیخته محکم ندیده‌ام

با دیدهٔ خیال و تصور که ممکن است

گردد دو دل به هم یکی آن هم ندیده‌ام

جز طرهٔ پریش تو و روزگار خویش

ز اوضاع چرخ درهم و برهم ندیده‌ام

جز جام می که عقده‌گشای غم است و بس

کس در خرابه مملکت جم ندیده‌ام

عارف به غیر بارگه پیر می‌فروش

گردن برای کرنش کس خم ندیده‌ام