گنجور

 
عارف قزوینی

عشق! مریزادت آن دو بازوی پر زور

قادر و قاهر تویی و ما همه مقهور!

سلطنت حسن را دوام و بقایی

نیست مباش ای پسر مخالف جمهور!

روی مپوشان که بیش از این نتوان دید

جلوه کند آفتاب و روی تو مستور

شانه به زلفت مزن که خانهٔ دل‌هاست

چوب مکن بی‌جهت به لانهٔ زنبور

پای اجانب بریده گردد از ایران

چشم بداندیش اگر ز روی تو شد دور

دست خودی پای اجنبی ز میان برد

مملکت اردشیر و کشور شاپور

نخوت و کبر اینقدر چرا و چرایی

از پی حُسنِ دو روزه این همه مغرور

همدم بیگانگان مباش و بپرهیز

عاقبت از جنس بد ز وصلهٔ ناجور

عارف اگر کهنه شد ترانهٔ مزدک

نغمه‌ای از نو علاوه کن تو به تنبور!