عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۴۵ - فرقه‌بازی و جهالت!

ز بس به زلفِ تو دل بر سرِ دل افتاده

گذارِ شانه بر آن طُرّه مشکل افتاده

ز فرقه‌بازیِ اَحزابِ دل در آن سرِ زلف

چه کشمکش که میانِ من و دل افتاده

دلم بسوخت که بر صورتِ تو خالِ سیاه

به سانِ ملّتِ محکومِ جاهل افتاده

بسوز از آتشِ رخ این حجاب و روی نما

تو جان بخواه که جان غیر قابل افتاده

ز بس که خون ز غمت ریختم به دل از چشم

دلم چو غرقه ز دریا به ساحل افتاده

به جز جنون نَبَرَد رَه به سوی کعبهٔ عشق

که بارِ عقل در این راه بر گل افتاده

گرفته نورِ جهان‌تابِ علم عالَم و شیخ

پیِ مُباحِثهٔ بی‌دلایل افتاده

سپردمت به رقیبان و با تو کارم نیست

از آنکه کار به دست اراذل افتاده

تو هرج و مرجیِ دربارِ عشق بین، عارف

میانِ این همه دیوانه عاقل افتاده