گنجور

 
سیف فرغانی

مرا زعشق تو باریست بر دل افتاده

مرا زشوق تو کاریست مشکل افتاده

ندیده دیده من تاب آفتاب رخت

ولی حرارت مهر تو در دل افتاده

درین رهی که گذر نیست رخش رستم را

خریست خفته وباریست در گل افتاده

ار آسمان بزمین آمدست چون هاروت

گناه کرده ودر چاه بابل افتاده

درین سرای خراب از مقام آبا دان

زدین بدنیا وز حق بباطل افتاده

شکسته است درین چار طاق شش جهتی

چو در میان دوصف یک مقاتل افتاده

هزار قافله محرم بسوی کعبه وصل

گذشته بر من ومن خفته غافل افتاده

ازین تپیدن بیهوده بر سر این خاک

گلو بریده وچون مرغ بسمل افتاده

برای همچو تو لیلی حکایت من هست

چو ذکر مجنون اندر قبایل افتاده

برای همچو تو لیلی حکایت من است

چو ذکر مجنون اندر قبایل افتاده

چو شعر نیک که در نامهاش درج کنند

حدیث ما وتو اندر رسایل افتاده

دل شکسته من خوارتر ز نظم منست

بدست همچو تو موزون شمایل افتاده

ولی بگوهر لطفت که معدن معنیست

چو جان بصورت خوبست مایل افتاده

مرا زمن برهان زآنک غیر من کس نیست

که در میان من وتست حایل افتاده

هزار عاشق مسکین چو سیف فرغانیست

امیدوار برین در چو سایل افتاده