صاحبا ماجرای دشمن تو
که کسش در جهان ندارد دوست
گفتهام در سه بیت چار لطیف
زان چنانها که خاطرم را خوست
طنز میکرد با جهان کهن
در جهان گفتیی که تازه و نوست
رنگ او با زمانه درنگرفت
رونق رنگ با قیاس رکوست
روزگارش گلی شکفت و برو
همچو بر باقلی کفن شد پوست
آسمان در تنعمش چو بدید
گفت اسراف بیش از این نه نکوست
همچو ریواج پروریده شدست
وقت از بیخ برکشیدن اوست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
عمر کاک را که خواهد گفت
کای عزیز و گزین برادر دوست
در هوای من اردل تو دوتاست
دل من در هوای تو یک توست
مهر هر کس کهن کهن گشته
[...]
هر چه درکل کون کهنه و نوست
هست مفعول و فاعل همه اوست
ای کریمی که در جهان کرم
بخشش بی ریات عادت و خوست
میزبانی است تازه روی گفت
که همه پشت گرمی من ازوست
پشتم از خدمتت دوتاست چرا
[...]
بالله ار بر تنم بدرّی پوست
هیچ دشمنت را ندارم دوست
زو طلب کن مرا که فخر من اوست
من کیام؟ بازمانده لختی پوست
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.