ای سر از کبر بر فلک برده
گشته گردان چو انجم فلکی
به عقابی رسیده از مگسی
به سماکی رسیده از سمکی
بس بس اکنون که بیش از این نرسد
حاش لله دیو را ملکی
بر جهان خواجگی همی رانی
هنرت چه و نسبت تو به کی
نمک دیگ خواجگی جودست
نه بخیلی و خشم و بینمکی
ای که خرچنگ و خارپشتی تو
صدفی آید از تو نی فنکی
خواجه دانم که پیش جیش سخاش
موج دریا همی کند یزکی
باز اگر تو فقع خوری به مثل
چوبک کوزه فقع بمکی
از تو یک قطره خون به حیله چکد
دور از اینجا اگر ز هم بچکی
خواجه هستی چرا نیاموزی
خواجگی کردن از شهاب زکی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تو در این گفت من مدار شکی
باز کن دیده بر گمار یکی
آفرینش بسی است نیست شکی
و آفریننده هست لیک یکی
در حقیقت نبوده اند یکی
یک بزاد از یقین و یک ز شکی
نتوانیم گفت و نیست شکی
شکر نعمت ز صد هزار یکی
ذات هستی و وحدت است یکی
دل دانا در این نداشت شکی
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.