گنجور

 
اوحدی

قل هوالله لامره قد قال

من له‌الحمد دائما متوال

احد غیر واجب باحد

صمد لم یلد و لم یولد

آنکه هست اسم اعظمش مطلق

حی و قیوم نزد زمرهٔ حق

آنکه بی‌نام او نگشت تمام

نامهٔ ذوالجلال و الاکرام

آنکه فوقیتش مکانی نیست

وآنکه کیفیتش نشانی نیست

آنکه بیرون ز جوهر و عرضست

وآنکه فارغ ز صحت و مرضست

آنکه تا بود یار و جفت نداشت

وآنکه تا هست خورد و جفت نداشت

آنکه زاب سفید و خاک سیاه

صنع او آفتاب سازد و ماه

آنکه مغزست و این دگرها پوست

وآنکه چون نیک بنگری همه اوست

آنکه او خارج از عبارت ماست

ذات او فارغ از اشارت ماست

نیست انگشت را به حرفش راه

مگر از لا اله الالله

خرد ادراک ذات او نکند

فکر ضبط صفات او نکند

دور و نزدیک و آشکار و نهان

کردگار جهانیان و جهان

همه کروبیان عالم غیب

سر فرو برده زین دقیقه به جیب

هر چه کرد و کند به هر دو سرا

کس ندارد مجال چون و چرا

از حدیث چه و چگونه و چند

هستیش کرده بر زبانها بند

ای منزه کمالت از کم و کاست

هر چه دور از هدایت تو نه راست

راز پنهان آفرینش تو

نتوان دید جز ببینش تو

در نهان نهان نهفته رخت

در عیان همچو گل شکفته رخت

خالق هر چه بود و هست تویی

آنکه بگشود وانکه بست تویی

بنبستی دری که نگشودی

هستی امروز و باشی و بودی

از عدم در وجود میری

پیش خود در سجود میری

ندهی،نعمت تو بیشی هست

بدهی، عادت توپیشی هست

ما چه پوشیم؟ اگر نپاشی تو

چه خوریم؟ ار مدد نباشی تو

نتوانیم گفت و نیست شکی

شکر نعمت ز صد هزار یکی

کس خبردار کنه ذات تو نیست

فکر کس واقف صفات تو نیست

عرش کم در بزرگواری تو

فرش در موکب عماری تو

ای تو بیچون، چگونه دانندت؟

چیستی؟بر چه اسم خوانندت؟

عقل ذات تو را چه نام نهد؟

فکرت اینجا چگونه گام نهد؟

نیستت جای، در چه جایی تو؟

همه زان تو خود، کرایی تو؟

قدرتت در عدد نمی‌گنجد

قدر در رسم و حد نمیگنجد

رخت از نور خود درآورده

پیش دلها هزار و یک پرده

دل ز بوی تو بوی جان شنود

جان چه گوی؟ ترا همان شنود

رحمتت دایمست و پاینده

لایزال از تو خیر زاینده

چونکه ذات تو بیکران باشد

کس چه گوید ترا که آن باشد؟

نه به ذات تو اسم در گنجد

نه به گنجت طلسم در گنجد

بسمو تو چون نپیوندیم

سمت و اسم بر تو چون بندیم؟

چون نبیند کسی تمام ترا

چون بداند که چیست نام ترا؟

اسم را نار در زند نورت

چه طلسمی؟ که چشم بد دورت

ذات و اسم تو هر دو ناپیداست

عقل در جستن تو هم شیداست

اوحدی، این سخن نه بر سازست

او پدیدار و دیده‌ها بازست

سخن عشق کم خریدارست

ورنه معشوق بس پدیدارست

نیست، گر نیک بنگری حالی

در جهان ذره‌ای ازو خالی

در تو و دیدن تو خیری نیست

ورنه در کاینات غیری نیست

بشناسش که او چه باشد و چیست؟

تا بدانی که رویت اندر کیست؟

دوست نادیده دست بر چه نهی؟

رقم بود و هست بر چه نهی؟

اندرین ره تو پردهٔ کاری

هم تو باشی، که پرده برداری

گر چه هست این حکایت اندر پوست

ما نخواهیم جز حکایت دوست