گنجور

 
انوری

خداوند من عصمةالدین همیشه

بجز ساکن ستر عصمت مبادی

ز غم جاودان باد در خواب خصمت

تو از بخت بیدار اندی که شادی

تویی عالم داد و دین را مدبر

نه بل خود تو هم عالم دین و دادی

ز کل جهان کس نظیری نزادت

از آن روز کز مادر دهر زادی

تو از عصمت صرف و تایید محضی

نه از آتش و آب وز خاک و بادی

سؤالیست من بنده را بشنو از من

به حق بزرگی و حری و رادی

از آن پس که چندین سوابق نبودم

نگویی به چندان کرم چون فتادی

به هر فرصت از بس رعایت که کردی

به هر موسم از بس عطاها که دادی

چه بد خدمتی کردم آخر که اکنون

چو بدخدمتانم به صحرا نهادی

دو هفته است تا خدمتی در عیادت

مزین به چندین هزار اوستادی

به ستر رفیعت رسیدست بنگر

که تازان به نیک و به بد لب گشادی

چو گردون به بیداد برخاست با من

تو نیز از عنایت فرو ایستادی

نشاید فراموش کردن کسی را

که در هر دعا و ثنایش به یادی

چه گر در دعا قافیه دال گردد

چو لفظ مبادی مثل یا منادی

به یک قافیه سند عیبی نباشد

نگویم که ناید ز من سند بادی

معادی مبادت وگر چاره نبود

مبادی تو هرگز به کام معادی