زهی یار من نیست همتاش و الله

گرش دوست دارم بود جاش والله

ز صد ملک به سوز و سوداش حقا

ز صد صلح به خشم و صفراش والله

برای تری لفظ و الفاظ خوبش

توان گشت خاک کف پاش والله

تمنای وصلش همی کرد جانم

خطا بود جمله تمناش والله

چه در دست کز چرخ در دل ندارم؟

چه کارست کز دهر مشکل ندارم؟

کرا باز گویم که در جمله عالم

نشان یکی شخص همدل ندارم؟

گه غمکشی هیچ همدم ندارم

گه مشورت هیچ عاقل ندارم

برون ننهم از خانه یک روز پایم

که تا زانو از پای در گل ندارم

دلا خیز تا رخت بر گاو بندم

که من برگ این جای و منزل ندارم

دمی از دل من جهانی بسوزد

تفی از دمم خان و مانی بسوزد

نیارم نبشتن یکی قصه از غم

زخواندنش ترسم زفانی بسوزد

شبی گر زسینه ره آه بدهم

نه استارگان کاسمانی بسوزد

چه دارم بدل در من اندیشۀ او

که هرشب بهرزه روانی بسوزد

بشاید اگر من بدین سینه اندر

ندارم دلی را که جانی بسوزد

دل غمکش غصه خور داشتم من

کش از جان خود دوستر داشتم من

یکی شاخ امید بود آن دل من

که از اشک پیوسته تر داشتم من

همی تا که دانستم از وی نشانی

جهانی پر از شور و شر داشتم من

بسی جستم و چون نشانی نبد زو

دل از دل بیکباره برداشتم من

بایزد گر از وی خبر دیده ام من

خدا داند که از وی خبر داشتم من

مگر خود نبودست اندر تنم دل

وگرنه کجا شد اگر داشتم من ؟