گنجور

 
انوری

امید وصل تو کاری درازست

امید الحق نشیبی بی‌فرازست

طمع را بر تو دندان گرچه کندست

تمنا را زبان باری درازست

ره بیرون شد از عشقت ندانم

در هر دو جهان گویی فرازست

به غارت برد غمزه‌ت یک جهان جان

لبت را گو که آخر ترکتازست

در این ماتم‌سرا یعنی زمانه

بسا عید و عروسی کز تو بازست

نگویی کاین چنین عید و عروسی

طرب در روزه عشرت در نمازست

حدیث عافیت یکبارگی خود

چنان پوشیده شد گویی که آزست

نیاز ای انوری بس عرضه کردن

که معشوق از دو گیتی بی‌نیازست

 
 
 
نظامی

رهی خواهی شدن کان ره دراز‌ست

به بی‌برگی مشو بی‌برگ و ساز‌ست

حکیم نزاری

به دیدار توام چندان نیازست

که شرحش چون شبِ هجران درازست

دگر خوابم نمی گیرد که تا روز

همه شب چشمم از اندیشه بازست

نیازم در نمی گیرد همانا

[...]

اوحدی

مپیچ اندر سر زلفم، که گازست

ازو بگذر، که کار او درازست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه