گنجور

 
عطار

اگر برشمارم غم بیشمارم

ندارند باور یکی از هزارم

نیاید در انگشت این غم شمردن

مگر اشک می‌ریزم و می‌شمارم

گر انگشت نتواند این غم به سر برد

به سر می‌برد دیدهٔ اشکبارم

اگرچه فشاندم بسی اشک خونین

مبر ظن که من اشک دیگر نبارم

گرفتم ز خلق زمانه کناری

فشاندم بسی اشک خون در کنارم

چو روی نگارم ز چشمم برون شد

ز شوقش به خون روی خود می‌نگارم

چه کاری بر آید ز دست من اکنون

که شد کارم از دست و از دست کارم

مرا هست در دل بسی سر پنهان

ندانم که هرگز شود آشکارم

چو صاحب دلی اهل این سر ندیدم

همه سر به مهرش به دل می‌سپارم

چه گویی که عطار عیسی دمم من

چو زهره ندارم که یکدم برآرم

 
 
 
غزل شمارهٔ ۵۲۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سنایی

به دردم به دردم که اندیشه دارم

کز آن یاسمین بر تهی شد کنارم

به وقتی که دولت بپیوست با من

بپیوست هجرش به غم روزگارم

که داند که حالم چگونست بی تو

[...]

انوری

بیا تا ببینی که من بر چه کارم

نیایی میا برگ این هم ندارم

به جانی که بی‌تو مرا می‌برآید

چه باید جهانی به هم برنیارم

دلی دارم آنجا نه بی پای مردم

[...]

فضولی

چو شمع از هوای بتان بی قرارم

همیشه سحرخیز و شب زنده دارم

سراسیمه حال و سیه روزگارم

بسوز دل و دیده اشکبارم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه