گنجور

 
انوری

بیا که با سر زلف تو کارها دارم

ز عشق روی تو در سر خمارها دارم

بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو

ز دیدگان قدمت را نثارها دارم

بیا که بی‌رخ گلرنگ و زلف گل بویت

شکسته در دل و در دیده خارها دارم

بیا که در پس زانو ز چند روز فراق

هزار ساله فزون انتظارها دارم

چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر

به بوسه با لب لعلت شمارها دارم

نه جور بخت من و روزگار محنت تو

ذخیره‌های بسی روزگارها دارم

مرا ز یاد مبر آن مبین که در رخ و چشم

ز گوش و گردن تو یادگارها دارم

خطاست اینکه همی گویم این طمع نکنم

که دست‌برد طمع چند بارها دارم

قرارهای مرا با تو رنگ و بویی نیست

که با زمانهٔ اینها قرارها دارم

زکار خویش تعجب همی کنم یارب

چو ناردان فروبسته کارها دارم