گنجور

 
انوری

دل به عشقش رخ به خون تر می‌کند

جان ز جورش خاک بر سر می‌کند

می‌خورد خون دل و دل عشوه‌هاش

می‌خورد چون نوش و باور می‌کند

گرچه پیش‌از وعده سوگندان خورد

آن هم از پیشم فراتر می‌کند

گفتمش: بس می‌کند چشمت جفا؟

گفت نیکو می‌کند گر می‌کند

عقل را چشم خوشش در نرد عشق

می‌دهد شش ضرب و شش در می‌کند

زانکه تا دست سیاهش برنهند

زلفش اکنون دست هم در می‌کند

زر ندارم لاجرم بی‌موجبی

هر زمانم عیب دیگر می‌کند

گفت: زر گفتم که: جان گفتا که: خه

الحق این نقدم توانگر می‌کند

گفتم: آخر جان به از زر گفت: نه

لاجرم کار تو چون زر می‌کند

چون کنی خاکش همی بوس انوری

گرچه با خاکت برابر می‌کند