گنجور

 
عطار

سالک طیار شد پیش طیور

گفت ای پرندگان نار و نور

ای برون جسته ز دام پر بلا

صف کشیده جمله فی جوالسما

هم زفان مرغ در شهر شماست

هم نوا و نور از بهر شماست

زآشیان بی صفت پریده اید

در جهان معرفت گردیده اید

هم ز بال و پر قفس بشکسته اید

هم ز دام و بند بیرون جسته اید

از شما شد هدهد دلاله کار

صاحب انگشتری را راز دار

این شما را بس که هدهد یافتست

وز چنان شاهی تفقد یافتست

شب هوای طشت پروین میکنید

تا سحرگه خایه زرین میکنید

ای همه بیواسطه بشتافته

چینه از تغدوا خماصاً یافته

زیر سایه غرب تا شرق شما

سایهٔ سیمرغ بر فرق شما

چون شما را صحبت سیمرغ هست

هرچه خواهم تا به شیر مرغ هست

طفل راهم چارهٔ شیری کنید

می بمیرم تشنه تدبیری کنید

چون شنیدند این سخن مرغان باغ

شد جهان بر چشمشان چون پر زاغ

مرغ گفت ای بیخبر از حال من

زین مصیبت سوخت پر وبال من

زین غمم در خون و درگل مانده

همچو مرغی نیم بسمل مانده

جملهٔ عالم به پر پیموده ام

پر و منقارم بخون آلوده ام

روز تا شب این طلب میکرده ام

خواب را شب خوش بشب میکرده ام

عاقبت همچون تو حیران مانده ام

بال و پر زین جست و جو افشانده ام

هست مرغ عاشق ما عندلیب

واو ندارد هیچ جز دستان نصیب

گر همایست استخوانی میخورد

تا ازو شاهی جهانی میخورد

جلوهٔ طاوس منگر این نگر

کو فرو آرد بیک میویز سر

هدهد از خود نیز در سر میکند

در سرش چیزیست سر بر میکند

چون شتر مرغی ما سیمرغ دید

لاجرم از ننگ ما عزلت گزید

گر تو پریدن بپر ما کنی

پر بریزی خویش را رسوا کنی

سالک آمد پیش پیر بی نظیر

داد حالی شرح از زاری چو زیر

پیر گفتش هست مرغ از بس کمال

جملهٔ معنی علوی را مثال

معنئی کان از سر خیری بود

صورتش را آخرت طیری بود

ذات جان را معنی بسیار هست

لیک تا نقد تو گردد کار هست

هر معانی کان ترا درجان بود

تا نپیوندد به تن پنهان بود

چون بتن پیوست آن خاص آن تست

نیست خاص آن تو گر در جان تست

دولت دین گر میسر گرددت

نقد جان با تن برابر گرددت