گنجور

 
جیحون یزدی

ای که فرو رفته ببحر تمنی

گاه بصورت چمی وگاه بمعنی

بشکن و بفکن هرآنچه اسفل و اعلی

خواهی اگر رستگی به نشئه اخری

جوی بجان بستگی بصادر اول

احمد و حیدر که یک وجود و دو اسمند

کشور ایجاد را قویم طلسمند

گرچه ز صلب و رحم عیان بدو قسمند

لیک یکی روح رفته در بدو جسمند

دو ننماید مگر بدیده احول

شیر خدا آفتاب برج میامن

باب حکم پرده دار واجب و ممکن

مخزن اسرار هر چه ساری و ساکن

عرصه لاهوت راست ماه مهیمن

ساحت ناسوت راست شاه مجلل

عقل بر ذاتش ازکبر به تصبی

عرش بر قدرش از عظم بتابی

نوح بنزد مقام او متنبی

جان نبی را تنش بهینه مربی

چهر خدا را رخش مهینه سجنجل

فرش در لامکان فراشته اورنگ

باسش قاروره قضا زده برسنگ

ملک ورا جبرئیل مرغ شباهنگ

پای تصور بکوی شوکت او لنگ

دست تفکر بذیل حشمت او شل

بود و نبود اسمی از تکون آدم

آدم تنها نه بلکه خلقت عالم

هستی او سکه زد بنقد پر وکم

چرخ بر کاخ او بنائی مبهم

مهر برچهر او وجودی مهمل

ای که ز گردون چو شد مقام بخاکت

خلق نشاندند جنب ابن صهاکت

کیست که بیند رسل گریبان چاکت

ایزد ننموده جز به پیکر پاکت

مختصری تا بدین نهایه مطول

عقبی بیروی تو بذلت دنیا

دنیا بارای تو بعزت عقبی

حکم تو صورت جدا کند زهیولی

با تو زمین نجف زگردون اعلی

بی تو سپهر برین ز غبرا اسفل

هم ازل ازمهر تو باخذ مطالع

هم ابد از قهر تو بکسب مقاطع

از تو قلم زد بلوح نقش وقایع

امر شریعت بدون سعی تو ضایع

کار نبوت جدا زتیغ تو مختل

کشور توحید شد زقلب تو محدود

باره دین گشت ز اهتمام تو مشدود

بزم توصد پرده به ز جنت موعود

قوت ایزد ز بازوان تو مشهود

لطف الهی زعارض تو ممثل

ای حرم کعبه ات ز حلقه بگوشان

وی دل دانای تو زبان خموشان

با تو که گفت ازحسین چشم بپوشان

خاصه در آندم که اهل بیت خروشان

نزدش با اصغر آمدند معجل

گفتند این طفل کو چو بحر بجوشد

نیست چو ماکز عطش بصبر بکوشد

اشک بپاشد چنانکه خاک بپوشد

رخ بخراشد چنانکه جان بخروشد

جز بکفی آب عقده اش نشود حل

هی بفغان خود زگاهواره پراند

مادر او هم زبان طفل نداند

نه بودش شیر تا بلب برساند

نه بودش آب تا برخ بفشاند

مانده بتسکین قلب اوست معطل

گاهی ناخن زند بسینه مادر

گاهی بیجان شود بدامن خواهر

باری ازما گذشته چاره اصغر

با بنشانش شرار آه چو آذر

یا ببرش همرهت بجانب مقتل

شه ز حرم خانه اش ربود و روانشد

پیر خرد همعنان بخت جوان شد

زین پدر وزن پسر بلرزه جهان شد

آمد و آورد هر طرف نگران شد

تا بکه سازد حقوق خویش مدلل

گفت که ایقوم روح پیکرم اینست

ثانی حیدر علی اصغرم اینست

آن همه اصغر بدند اکبرم اینست

حجه کبرای روز محشرم اینست

رحمی کش حال برفناست محول

او که بدین کودکی گناه ندارد

یا که سر رزم این سپاه ندارد

بلکه بس افسرده است آه ندارد

جای دهید آنکه را پناه ندارد

پیش کز ایزد بریدکیفر اکمل

ناکه از آنقوم از سعادت محروم

حرمله اش تیرکینه راند بحلقوم

حلق وراخست و جست برشه مظلوم

وز شه مظلوم آن سه شعبه مسموم

رد شد و سرزد زقلب احمد مرسل

طفلی کز تشنگی بغم شده مدغم

جست و برآورد دست و خست رخ از غم

گردن و سرگاه راست کرد وگهی خم

شه زگلویش کشید تیر و هماندم

ملک جهان بر جنان نمود مبدل

شاها جیحون کهینه چامه نگارم

کز فر تو مهر گشته حاجب بارم

ده به امم اجر هرچه مدح تو آرم

من بجنان و جحیم کار ندارم

باتوام از نور و نار رسته مخیل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode