گنجور

 
انوری

شبی گذاشته‌ام دوش در غم دلبر

بدان صفت که نه صبحش پدید بد نه سحر

چنان شبی به درازی که گفتی هردم

سپهر باز نزاید همی شبی دیگر

هوا سیاه به کردار قیرگون خفتان

فلک کبود نمودار نیلگون مغفر

چو اخگر اخگر هر اختر از فلک رخشان

وزان هر اختر در جان من دو صد اخگر

رخم ز انده جان زرد و جان بر جانان

لبم زآتش دل خشک و دل بر دلبر

ز آرزوی لب شکرین او همه شب

بدم ز آتش دل همچو اندر آب شکر

نبود در همه عالم کسی مرا مونس

نبود در همه گیتی کسی مرا غمخوار

گهی ز گریهٔ من پر فزغ شدی گردون

گهی زنالهٔ من پر جزع شدی کشور

رخم ز دیده پر از خالهای شنگرفی

بر از تپنچه پر از شاخهای نیلوفر

ز گرد تارک من چشم علویان شده کور

ز آه نالهٔ من گوش سفلیان شده کر

فلک ز انده جان کرده مر مرا بالین

جهان ز آتش دل کرده مر مرا بستر

شب دراز دو چشمم همی ز نوک مژه

عقیق ناب چکانیده بر صحیفهٔ زر

نه بر فلک ز تباشیر صبح هیچ نشان

نه بر زمین ز خروش خروس هیچ اثر

به دست عشوه همه شب گرفته دامن دل

که آفتاب هم اکنون برآید از خاور

رسم به روز و شکایت از این فلک بکنم

به پیش آن فلک رفعت و سپهر هنر

نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای

خدایگان وزیران وزیر خوب سیر

محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت

چنانکه دین محمد به داد و عدل عمر

سپهر قدر و زمین حلم و آفتاب لقا

سحاب جود و فلک همت و ملک مخبر

جهان مسخر احکام او به نیک و به بد

فلک متابع فرمان او به خیر و به شر

یکی به مدحت او روز و شب گشاده زبان

یکی به خدمت او سال و مه ببسته کمر

زمان خویش به توفیق او سپرده قضا

عنان خویش به تدبیر او سپرده قدر

نه از موافقت او قضا بتابد روی

نه از متابعت او قدر بپیچد سر

نعال مرکب او دارد آن بها و شرف

غبار موکب او دارد آن محل و خطر

کزین کنند عروسان خلد را یاره

وزان کنند بزرگان ملک را افسر

اگر سموم عتابش گذر کند بر بحر

وگر نسیم نوالش گذر کند بر بر

شود ز راحت آن خاک این بخور عبیر

شود ز هیبت این آب آن بخار شرر

اگر تو بحر سخا خوانیش همی چه عجب

که لفظ او همه در زاید و کفش گوهر

وگر سخای مصور ندیده‌ای هرگز

گه عطا به کف راد او یکی بنگر

ز سیم و زر و گهر همچو آسمان باشد

همیشه سایل او را زمین راهگذر

ایا به تابش و بخشش ز آفتاب فزون

و یا به رفعت و همت ز آسمان برتر

ترا سزد که بود گاه طاعت و فرمان

فلک غلام و قضا بنده و قدر چاکر

مرا سزد که بود گاه نظم مدحت تو

بیاض روز و سیاهش شب و قلم محور

مه از جهان اگر اندر جهان کسی باشد

تو آن کسی که ازو پیشی و بدو اندر

اگر به حکمت و برهان مثل شد افلاطون

وگر به حشمت و فرمان سمر شد اسکندر

ز تست حکمت و برهان درین زمانه مثل

به تست حشمت و فرمان درین دیار سمر

تو آن کسی که ترا مثل نافرید ایزد

تو آن کسی که ترا شبه ناورید اختر

سخا به نام تو پاید همی چو جسم به روح

جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر

وجود جود و سخا بی‌کف تو ممکن نیست

نه ممکن است عرض در وجود بی‌جوهر

اگر ز آتش خشم تو بدسگال ترا

به آب عفو تو حاجت بود عجب مشمر

تو آن کسی که اگر با فلک به خشم شوی

سموم خشم تو نسرینش را بسوزد پر

چه غم خوری که اگر بدسگال تو به مثل

بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر

همان کند به عدو تیغ تو که با مه چرخ

به یک اشارت انگشت کرد پیغمبر

همیشه تا که بود باد و خاک و آتش و آب

قوام عالم کون و فساد را در خور

بقات باد چو خاک و چو باد و آتش و آب

ندیم بخت و قرین دولت و معین داور

که قول و رای صوابت قوام عالم را

بهست از آب و ز خاک و ز باد و از آذر