گنجور

 
انوری

ای به رفعت ز آسمان برتر

نور رای تو آفتاب دگر

ای تو مقصود جنس و نوع جهان

وی تو مختار خاص و عام بشر

کمترین آستان درگه تست

برترین بام گنبد اخضر

دهر در مدحتت گشاده زبان

چرخ در خدمتت ببسته کمر

نزد عدل تو ای به جود مثل

روز بار تو ای به جاه سمر

نتوان برد نام نوشروان

نتوان کرد یاد اسکندر

در هوای تو عیش خوش مدغم

در خلاف تو بخت بد مضمر

یک نسیم است از رضای تو خیر

یک سموم است از خلاف تو شر

ای جهان لفظ و تو درو معنی

هم ازو پیش و هم بدو اندر

چرخ در جنت همت تو قصیر

بحر در پیش خاطر تو شمر

دست راد تو ابر بی‌نقصان

طبع پاک تو بحر بی‌معبر

وهمت آرد ز راز چرخ نشان

کلکت آرد ز علم غیب خبر

کار بندد مسخر و منقاد

امر و نهی ترا قضا و قدر

چون بخوانی خلاف چرخ هبا

چون برانی قبول بخت هدر

پاسبان سرای ملک تواند

نه فلک چار طبع و هفت اختر

نوبت ملک پنج کن که شدست

دشمن تو چو مهره در ششدر

چون تو گردد به قدر خصمت اگر

شبه لؤلؤ شود عرض جوهر

ای زمین حلم آفتاب لقا

وی فلک همت ملک مخبر

ای بزرگی که از بزرگی و جاه

هرکه بر خدمت تو یافت ظفر

کرد بیرون ز دست محنت پای

برد در دولتت به کیوان سر

بگذشت از فلک به مرتبه آنک

کرد روزی به درگه تو گذر

بنده نیز ار به حکم اومیدی

خدمتی گفت ازو عجب مشمر

عاجزی بود کرد با تو پناه

از بد روزگار بد گوهر

مهملی بود دامن تو گرفت

از جفای سپهر دون‌پرور

طمعش بود کز خزانهٔ جود

بی‌نیازش کنی به جامه و زر

گردد از دست بخشش تو غنی

یابد از فر دولت تو خطر

برهد از نحوست انجم

بجهد از خساست کشور

مدتی شد که تا بدان اومید

چشم دارد به راه و گوش به در

هست هنگام آنکه باز کشد

بر سر او همای جود تو پر

حلقه در گوش چرخ‌کرده هرآنک

کرد بر وی عنایت تو نظر

بنده را گوشمال داد بسی

به عنایت یکی بدو بنگر

صله دادن ترا سزاوارست

زانکه آن دیده‌ای ز جد و پدر

بیخ کان را نشاند دست سخات

شاخ آن جز کرم نیارد بر

نیست نادر ز خاندان نظام

دانش و رادی و ذکا و هنر

نور نادر نباشد از خورشید

بوی نادر نباشد از عنبر

تا بود تیره خاک و صافی آب

تا بود تند باد و تیز آذر

عالمت بنده باد و دهر غلام

آسمان تخت و آفتاب افسر

عید فرخنده و قرین اقبال

ملک پاینده و معین داور

چون منت صدهزار مدحت‌گوی

چون جهان صدهزار فرمان‌بر

دیر زی شادمان و نهمت یاب

کامران ملک‌دار و دولت‌خور