گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
انوری

ای داده به دست هجر ما را

خود رسم چنین بود شما را

بر گوش نهاده‌ای سر زلف

وز گوشهٔ دل نهاده ما را

تا کی ز دروغ راست مانند

زین درد امید کی دوا را

هر لحظه کجی نهی دگرگون

کس درندهد تن این دغا را

بردی دل و عشوه دادی ای جان

پاداش جفا بود وفا را

ما عافیتی گرفته بودیم

دادی تو به ما نشان بلا را

آن روز که گنج حسن کردی

این کنج وثاق بی‌نوا را

گفتم که کنون ز درگه دل

امید عیان کند وفا را

یک‌دم دو سخن به هم بگوییم

زان کام دلی بود هوا را

در حجرهٔ وصل نانشسته

هجر آمد و در بزد قضا را

جان گفت که کیست گفت بگشای

بیگانه مدار آشنا را

گستاخ برآمد و درآمد

تهدیدکنان جدا جدا را

با وصل به خشم گفت آری

گر من نکشم تو ناسزا را

ناری تو به دامن وفا دست

اندر زده آستین جفا را

خواهی که خبر کنم هم‌اکنون

زین حال کسان پادشا را

شهزاده عماد دین که تیغش

صد باره پذیره شد وغا را

احمد که ز محمدت نشانیست

هم نامی ذات مصطفا را

آن کو چو به حرب تاخت بیند

بر دلدل تند مرتضی را

گرد سپهش به حکم رد کرد

از حجرهٔ دیده توتیا را

خاک قدمش به فخر بنشاند

در گوشهٔ گوش کیمیا را

ای کرده خجل نسیم خلقت

در ساحت بوستان صبا را

طبع تو که ابر ازو کشد در

یک تعبیه کرده صد سخا را

دست تو که کوه او برد کان

صد گنج نهاده یک عطا را

در بزم امل ز بخشش تو

محروم ندیده جز ریا را

در رزم اجل ز کوشش تو

زنهار نخواست جز وبا را

در عالم معدلت صبا یافت

از عدل تو معتدل هوا را

از غیرت رایتت فلک دید

در خط شده خط استوا را

روزی که فتد خس کدورت

در دیده هوای با صفا را

در گرد ز مرد باز دارد

چون ظلمت چشمهٔ ضیا را

از رمح چو مار کرده پیچان

چون کرده به دیده اژدها را

از لعل حجاب سازد الماس

رخسارهٔ همچو کهربا را

گه حسرت سر بود کله را

گه فرقت تن بود قبا را

در دیدهٔ فتح جای سازد

از کوری دشمنان لوا را

پیش تو زمین اگر نبوسد

منکر المی رسد فنا را

عکس سپر سهیل شکلت

از پای درآورد سها را

تا روی به خطهٔ خراسان

آوردی و مانده مر ختا را

اینجا ز صواب رای عالیت

یک شغل نمی‌رود خطا را

چون نیک نظر کنم نزیبد

چون نام تو زیوری ثنا را

از کعبه چو بگذری نباشد

چون سده‌ت قبلهٔ دعا را

از تیغ تو ای بقای دولت

ناموس تبه شود قضا را

آراسته نظم من عروسیست

شایسته کنار کبریا را

آخر ز برای او نگهدار

این پر هنر نکو ادا را

یک دم منه از کنار فکرت

این خوب نهاد خوش لقا را

تا هیچ سبب بود ز ایمان

در دیدهٔ مردمی حیا را

آن معجزه بادت از بزرگی

در جاه که بود انبیا را