گنجور

 
سلمان ساوجی

شاها از میان جان و دل بیگاه و گاه

من دعایت با دعای قدسیان پیوسته‌ام

با وجود ابر احسانت که بر من فایض است

راستی از منت دور فلک وارسته‌ام

ای خداوندی که رنگ و بوی بزمت چون بدید

گفت گل بر خود چه می‌خندی که اینجا دسته‌ام

درد چشمی ناگهانم خاست و اندر خانه‌ای

تنگ و تاری همچو چشم خویشتن بنشسته‌ام

کرده‌ام عادت به چشم و سر به درگاه آمدن

زان نمی‌آیم که چشمم بسته و من خسته‌ام

چشم‌های بنده از نادیدنت دیوانه‌ام

هر دو را زان روی چون دیوانگان بر بسته‌ام

دولتت بادا ابد پیوند و خود باشد چنین

بارها عقل این سخن در گوش گفت آهسته‌ام

 
 
 
امیر معزی

بس‌که من دل را به‌دام عشق خوبان بسته‌ام

از نشاط روی ایشان توبه‌ها بشکسته‌ام

جسته‌ام او را که او را دیده تیر انداخته است

تا دل و جان را به تیر غمزهٔ او خسته‌ام

هرکجا سوزنده‌ای را دیده‌ام چون خویشتن

[...]

سنایی

بس که من دل را به دام عشق خوبان بسته‌ام

وز نشاط عشق خوبان توبه‌ها بشکسته‌ام

خسته او را که او از غمزه تیر انداخته‌ست

من دل و جان را به تیر غمزهٔ او خسته‌ام

هر کجا شوریده‌ای را دیده‌ام چون خویشتن

[...]

صائب تبریزی

گر چه از دریا به ظاهر چون گهر بگسسته‌ام

از ره پنهان به آن روشن‌روان پیوسته‌ام

در سرانجام جهان از بی‌دماغی‌های من

می‌توان دانست دل بر جای دیگر بسته‌ام

چون شود مانع مرا از سیر زنجیر جنون

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه