گنجور

 
امیر معزی

بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی

و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی

بیا کی گویی اندر جام مانند گلابستی

به خوشی گویی اندر دیدهٔ بی‌خواب خوابستی

سحابستی قدح‌ گویی و می قطر سحابستی

طرب گویی که اندر دل دعای مستجابستی

اگر می نیستی یکسر همه دل‌ها خرابستی

وگر در کالبد جان را به دل هستی شرابستی

اگر این می به ابر اندر به چنگال عقابستی

از آن تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی