گنجور

 
امیر معزی

بتی ‌که حور بهشتی شود بر او مفتون

عقیق او به رحیق بهشت شد معجون

چو آهو است و دو زلفش به ‌دام ماند راست

که دید آهوی سیمین و دام غالیه‌گون

دو کژدمند سیاه آن دو دام او گویی

که دل برند ز مردم همی به زرق و فسون

هزار مردم کژدم فسای دیده استی

بیا و کژدم مردم فسای بین اکنون

ز بهر آن که شد اندر جمال چون لیلی

ز غم شدند همه عاشقانش چون مجنون

چو عاشقان همه بستند بر وفاش‌ کمر

به خون دل همه را تر شد از جفاش جفون

یکی منم که مرا دیده همچو جیحون کرد

جفای آن صنم ناگذشته از جیحون

چرا به جیحون کردم قیاس دیدهٔ خویش

که اندر آن همه آب است و اندر این همه خون

بتی‌ که هست رخ او خزانهٔ ملکان

ز وصل او دل من پرجواهر مکنون

به ماه ماند هر شب خیال او تا روز

به وعده دادن وصلش مرا کند مرهون

خیال ماه مرا بس به وصل راهنمای

وزیر شاه مرا بس به عقل راهنمون

مجیر دولت پرویز روز ملک‌افروز

عمید ملک شه نیک‌بخت روزافزون

وزیر عادل ابوالفتح بن حسین که هست

دل منور او عقل و علم را قانون

به عقل و علم دلش را ز عالم ارواح

همی درود فرستد روان افلاطون

نه پروریدهٔ او را کند زمانه تباه

نه برکشیده او را کند ستاره نگون

زبس شتاب‌که او را بود به جود اندر

سَبَق برد گه جود از قضای کن فیکون

به‌ بخشش کف او ساعتی وفا نکند

اگر معاینه گردد خزانهٔ قارون

به لون‌ کلک و به ‌شکل دوات او بنگر

اگر ندیدی ماهی و ماه را مقرون

شگفت و طرفه بود در میان ماهی و ماه

نهفته عنبر سارا و گوهر مخزون

ایا به فضل و کفایت گذشته از اقران

به صد قران چو توگردون نیاورند و قرون

زمین تیره چو روی تو دید گشت منیر

سپهر خیره چو رای تو دید گشت زبون

خرد که عاشق و مفتون شود بدو مردم

شدست بر تو ز رسم تو واله و مفتون

خدای کلک تو را داده قوت فلکی

چنانکه در حرکاتش زمین گرفت سکون

به خامهٔ تو کفایت همیشه بر پای است

مگرکفایت‌ سقف است و خامهٔ تو ستون

شد از کفایت و بیداری تو بر یک حال

ولایتی متَلّون به شکل بوقلمون

به ‌تو چو روضهٔ فردوس گشت مملکتی

که بود چون شکم حوت و ما درا و ذوالنون

همه دلیل کند گر کفایت تو شود

ملک به دولت جمشید و فر اَفریدون

ز همت تو تفاوت بس است تا کیوان

که دولت تو شریف است و هست کیوان دون

سزای مجلس تو کی بود معاذالله

هر آن سخن که به طبع اندرون شود موزون

به مجلس‌ چو تویی بر سخن دلیر شدن

جنون بود به همه حال والجنونُ فنون

اگرکنم صفت اشتیاق تو بر خویش

در آن صفت سخنم بگذرد ز وهم و ظنون

نبود چاره مرا در فراق خدمت تو

که‌گشته بر دل بیچاره چیره بود جنون

زنون و میم دو جشمم جدا نبود که بود

دلم به‌تنگی میم و تنم به‌گوژی نون

نهال شادی من خشک بود و پژمرده

به آب همت تو ترّ و تازه‌گشت ایدون

به مدح تو شدم از حادثات چرخ معاف

به فر تو شدم از نائبات دهر مصون

همیشه تا به جهان اندرون غم و شادی

بود ز اختر وارون و طایر میمون

تورا ز طایر میمون نصیب شادی باد

نصیب دشمن تو غم ز اختر وارون

به حل و عقد ولایت به‌ خرج و دخل جهان

نبشته‌ کلک تو توقیع‌های گوناگون

سعادتی که بود بستن وگشادن از آن

به‌خدمت توکمر بسته وگشاده حصون

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode