گنجور

 
اثیر اخسیکتی

بخدائی که روی بند عدم

امرش از چهره جهان بگشاد

باد لطفش بباغ رحمت در

بید امید را زبان بگشاد

عقد های جواهر و اعراض

از دل کان کن فکان بگشاد

هیبتش عقل را زبان بربست

رحمتش عجز را دهان بگشاد

ساخت میتین و تیغ صبح و بدان

چشمه مهر از آسمان بگشاد

کمر کوه را مرصع کرد

چون جواهر زبندگان بگشاد

تربیت کرد نفس ناطقه را

تا بدو کشور بیان بگشاد

بوی لطفش چو رنگ بط آمیخت

نبض خون از دل روان بگشاد

از پی انس و جان بدست اجل

بند ترکیب انس و جان بگشاد

که مرا فرقت شما هر دم

عقدی از جزع درفشان بگشاد

نعره ها میزنم که سوزش آن

چرخ را خون ز دیدگان بگشاد

ناله ها میکنم که جوزا را

کمر سیم از میان بگشاد