گنجور

 
اثیر اخسیکتی

ای ز تو بر هر دماغی صد هوس

وز وصالت خود نشان نادیده کس

چیست جز غم با دل من هم نشین

کیست جز درد تو با جان هم نفس

تیز بازاری و چون تو شکری

در مه دی هم نمانده بی مکس

تا غمت شحنه است در شهر وجود

فتنه بر تخت است و عدل اندر جرس

یک لقب برناید از دیوان تو

هیچکس را در جهان جز هیچکس

تحفه ئی میخواست عشقت گفتمش

نیست حالی جز به جانم دسترس

خنده ئی زد گفت مرغی چون اثیر

غبن باشد که به پرّد از قفس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode