ای ز تو بر هر دماغی صد هوس
وز وصالت خود نشان نادیده کس
چیست جز غم با دل من همنشین
کیست جز درد تو با جان همنفس
تیز بازاری و چون تو شکّری
در مه دی هم نمانده بی مگس
تا غمت شحنهست در شهر وجود
فتنه بر تخت است و عدل اندر جرس
یک لقب برناید از دیوان تو
هیچکس را در جهان جز هیچکس
تحفهای میخواست عشقت گفتمش
نیست حالی جز به جانم دسترس
خندهای زد گفت مرغی چون اثیر
غبن باشد که بپرّد از قفس