گنجور

 
اثیر اخسیکتی

تن بی غم تو جان نمی‌خواهد

جان بی رخ تو جهان نمی‌خواهد

کو، کور دلی که بر دل از عشقت

مانند سگ استخوان نمی‌خواهد

گفتم بکن اینقدر، که جان از تو

جز یک دو نفس امان نمی‌خواهد

با دیده چگونه‌ای که جز نقشی

از کیسه تو زیان نمی‌خواهد

گفتم بکنم چنین، چه می‌خواهی

هم چین چو دلت چنان نمی‌خواهد

جان می‌دهدت به یک نظر چندین

بندیش که رایگان نمی‌خواهد

سهل است اثیر چون مراعاتی

از تو به سر زبان نمی‌خواهد