گنجور

 
اثیر اخسیکتی

از عشق تو بوی خون همی آید

دم نتوان زد که چون همی آید

هر بار دل آمدی کم از غم هات

این بار غمت فزون همی آید

چشم تو خدنگ بر گمان دارد

مانا که بعزم خون همی آید

بینائی چشم عقلت چندانست

کان جادو در فسون همی آید

دیدم سر زلف تو که باشد دل

جائی که فلک زبون همی آید

دل خانه من ببرد چتوان کرد

و ز دست که از درون همی آید

میزد در جانم آسمان یعنی

کز تو ستمی کنون همی آید

عشق توبه حاجبی برون آمد

گفتا منشین برون همی آید

یک بار اثیر زخم خورد از تو

وین بار به آزمون همی آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode