از عشق تو بوی خون همیآید
دم نتوان زد که چون همیآید
هر بار دل آمدی کم از غمهات
این بار غمت فزون همیآید
چشم تو خدنگ بر کمان دارد
مانا که به عزم خون همیآید
بینایی چشم عقلت، چندانست
کان جادو در فسون همیآید
دیدم سر زلف تو که باشد دل
جایی که فلک زبون همیآید
دل خانهی من ببرد چِتوان کرد
و ز دست که از درون همیآید
میزد در جانم آسمان یعنی
کز تو ستمی کنون همیآید
عشق تو به حاجبی برون آمد
گفتا منشین برون همی آید
یک بار اثیر زخم خورد از تو
وین بار به آزمون همیآید