گنجور

 
اثیر اخسیکتی

وصلش مرا قرین سعادت نمی‌کند

چون بیند التفات زیادت نمی‌کند

خوی زمانه دارد از آن در ره وفا

بسیار می‌بکوشم و عادت نمی‌کند

بیمار اوست دل نه بدین‌ست نالشم

زان ناله می‌کند که عیادت نمی‌کند

گفت ای فلان ز من به سلامی بسنده‌ کن

کردم به این و هم به سعادت نمی‌کند

بر من سلام کی کند آن کو نظر کنون

در آسمان ز کبر و سیادت نمی‌کند

گفتم که زنده می‌شمرد وصل تو مرا

گفتا خودت نماز ولادت نمی‌کند

گه گه تعهدی کندم لعل تو و لیک

بی معنی است چون به ارادت نمی‌کند

گفتم که کارم از تو به جان است گفت اثیر

کس گوش سوی زرق و عبادت نمی‌کند

کافر نمی‌شوم که دم و عشوه کار اوست

من باورم به لفظ شهادت نمی‌کند

 
 
 
کاشی‌چینی - بازی جورچین ایرانی