گنجور

 
اثیر اخسیکتی

با سرو قدت چمن بسوزد

وز مشک خطت ختن بسوزد

جائی است جهان تو که آنجا

شهبال عقاب ظن بسوزد

عشاق تو را ز شعله دل

بر تن همه پیرهن بسوزد

هر صبح ز آه آتشینم

چون صبح همه دهن بسوزد

در زاویه دماغ عشقت

ننشسته همه وطن بسوزد

از تاب تو در تبم که ناچار

چون دل بفروخت تن بسوزد

دام بکهیت بر نیاید

ور خرمن صد چو من بسوزد

در زلف تو جان ماست ترسم

کاو را رخ شعله زن بسوزد

کز بهر خلاص شوی هندو

رسمی است که خویشتن بسوزد

هر کاو چو اثیر گشته توست

از تف دلش کفن بسوزد