گنجور

 
اثیر اخسیکتی

رخ او دیده را بصر بخشد

لب او کام را شکر بخشد

دو گروهی بر افتد از شب و روز

اگر اقطاع حسن بر بخشد

حلقه زلف ذره پرور او

جان آزاده را کمر بخشد

در ره او هم از گله داری است

هر که مردانه وار سر بخشد

باده مستی است عشق او که مپرس

هر زمانم غم دگر بخشد

خاک کویش ز اشک چهره مرا

بس که چون رنگ سیم و زر بخشد

بی نظیر جهان شود چو اثیر

هر که را عشق او نظر بخشد