گنجور

 
اثیر اخسیکتی

ای به هلاک جان من، عشق تو را کفایتی

رخصت خون خلق را، حسن تو محکم آیتی

شحنه خاص توست غم، وز کف ریش خشک او

جان ببرم بشرط آن، کز تو بود حمایتی

گوش تو تنک بار تر، از دهنت چو بشنود

غصه ی هر حکایتی، قصه ی هر شکایتی

گشت مسلمت جهان از پی فتنه هر زمان

گرد میار لشگری، بر مفراز رایتی

از تو حکایتی شدم، گرد جهان تو همچنان

بر سر غفلت خودی، اینت نکو عنایتی

ساختنی است با منت، گر سر علم دیده ئی

در سر نیم آه من سوختن ولایتی

هم بتو در گریختم از ستم تو، وای من

گر نبری تو رحمتی یا نکنی حمایتی

جز غم تو چه خورده ام ار تو کنی تقربی

در حق تو چه گفته ام بی هوست حکایتی

گرچه دراز در کشد کار من و توهم بود

عشق مرا فذالکی حسن تو را نهایتی

 
 
 
عراقی

ای ز غم فراق تو جان مرا شکایتی

بر در تو نشسته‌ام منتظر عنایتی

گرچه بمیرم از غمت هم نکنی به من نظر

ور همه خون کنی دلم، هم نکنم شکایتی

ورچه نثار تو کنم جان، نرهم ز درد تو

[...]

مولانا

نیست به جز دوام جان ز اهل دلان روایتی

راحت‌های عشق را نیست چو عشق غایتی

شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه

هان مپذیر دمدمه ز آنک کند شکایتی

عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو

[...]

فیض کاشانی

عشق حبیب را بود بر دل من عنایتی

هرنفسی بمحنتی می کندم رعایتی

شکر که در ره هدی کوچه غلط نمیکنم

میرسد از جناب او هر نفسی هدایتی

چشم خوشش دهد مرا لحظه بلحظه ساغری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه