گنجور

 
اثیر اخسیکتی

ای دل آخر تا کی این دیوانگی

هر زمانی با منت بیگانگی

خود گرفتم، یار شمع مجلس است

بر تو واجب نیست، این پروانگی

دام او را، مرغ کشتی بس بود

مرغ او را کرد خواهی دانگی

کی شود معشوق دست آموز تو

او چنان وحشی، تو زینسان خانگی

آفتابی بر فلک خرمن زده است

ذره این جا کیست از بیمایگی

تهمت زنجیر او، بردر زده است

حلقه وار از حلقه فرزانگی

تهمت زنجیر با دیوانگان

خود عجب حرفی است، از دیوانگی

بسکه افسونها بگوشت کرد اثیر

در زبان این و آن افسانگی