تو که از دردِ سری آه کنی
چه حدیثی سر این راه کنی
شمع آن مجلس اگر زانکه توئی
کشته ناگشته چرا آه کنی
افسری برنهدت عشق چو نای
گر سر مرتبه کوتاه کنی
چه در این خانه اگر مات شوی
خویشتن بر دو جهان جاه کنی
بی سر و پای همی تاز به چرخ
بو که، رخ در رخ آن ماه کنی
نعرهزن درشب هجران چو خروس
خفتهای را مگر آگاه کنی
پای بر تارک خود نِه، چو اثیر
تا گذر بر فلک جاه کنی