گنجور

 
اثیر اخسیکتی

دوش با دوست محاکات بجان میگردم

نکته را راه به هنجار زیان میگردم

غیرت عشق چنان پرده همیداشت که من

نقش اسرار زخود نیز نهان میگردم

چون جهان نزل جنان بود من از پیروزی

منزل همت از آنسوی جهان میگردم

نظر از هرچه فلک دید، زمین میخواندم

خرد از هرچه خبر داشت، عیان میگردم

تامرابو، که هم از من بخرد یار به هیچ

سود و سرمایه بر آن بیع زیان میکردم

بحروفی که همی بست سر حلقه دُرج

خاتم غیب در انگشت بیان میکردم

او چو خورشید مرا کان گهر کردی و من

دامن او صدف گوهر کان میکردم

تا بآماج رسد تیر سحر یعنی آه

گاه تیر از قد خود گاه کمان میکردم

دم بدادند مرا دام طرازان حواس

زآنکه پرواز نه در اوج مکان میکردم