گنجور

 
اثیر اخسیکتی

در بند آن مشو که چرا پیر شد جهان

آن بخت خواجه نیست که دایم بود جوان

آن حله منقش اردی بهشت باف

شد پاره در کشاکش آزار مهرگان

مایوس شد ز شمع زمن، باد دم فروش

در بست لب ز نطق نما شاخ صد زبان

هر شام و چاشت زیبق کم عقد حل کنند

اکسیر پیشکان طبایع بامتحان

هر روز بهر پنبه زدن بردواج کوه

صبح از عمود بسته کند بر افق کمان

ایوب خسته خاک جراحت به بسته آب

ابر، از هواست زان ملخ سیمگون فشان

فردا که ماه نو تتق از رخ بر افکند

وز داعیان لهو بگردون رسد فغان

گویند، کای ز صوم کرانسایه ممتحن

گویند کای بعید سبکروح شادمان

تا کی ز بوستان گل و از جام می طلب

چیره چو می شکفته و مجلس چو بوستان

آتش بدل نه از گل و کاشانه از چمن

مطرب عوض ز بلبل و باده ز ارغوان

نارنج را به خنجر دی خون بریختند

رخساره ی ترنج از آن شد چو زعفران

از بهر امتحان ز اناری فروخت نار

تا بنگرد عیار یواقیت بارکان

رشک جبین خواجه دل ماه کرد خون

وانکه عذار سیب و زان خال صد نشان

در رای او بدید بهی صورت بهی

بر نور آفتاب از آن گرد سر گران

نرگس شگفت و هیچ غم سیم و زر نخورد

بر اعتماد عدل رئیس ملک نشان

وان شیره به بین که دیده انگور منتظر

تا کی رسد به بارگه مفخر جهان

گردون مشتری پی و بحر سحاب کف

صبح جهانستان، ارم جنت آستان

خورشید آب و خاک مکارم عماد دین

آن استانش برتر از این هفت آسمان

آن بحر و غرقه احسانش برو بحر

آن انس جان و بسته پیمانش انس و جان

زان پشت روزگار قوی گشت و این سخن

بر روی روزگار بکوبیم بر دهان

بر عرصه گاه بینش از نو عروس غیب

بگشاده پرده ئی خبر از چهره ی کمان

هر ابلهی که سر ننهد بر خط ولاش

لاشک بنام او قلم اندر کشد جهان

بازی است همت تو که از ننگ آب و خاک

بر زروه ی سپهر نهاده است آشیان

ای دام رزق را بسخا دست تو عزیم

وی عمر ملک را ببقا کلک تو ضمان

وی از قدیم بابار چه ابنای فضل را

حصن حمایت آمده و قلعه امان

آن را که حصن و قلعه آمال جود اوست

در حصن و قلعه چرخ از آن ساختش مکان

آری خزانه گهر فضل ذات اوست

پاداش حصن و قلعه رساند همی جهان

ای روح بی تهتک وی راح بی خمار

ای آب بی نخاله وی عز بی هوان

راند فلک، ز پایه قدر تو سر گذشت

خواند جهان، ز دفتر نعت تو داستان

چون بر کمان مخاطب اعرابی افکند

با نکته های عایر تو عقل ترجمان

از رتبت تو پایه اول توان نهاد

چندانکه مرغ وهم نهد بروی آشیان

تا بر جبین مه نزنی گوشه کمان

در نیم راه همت خود بازکش عنان

فرزانگی خواجه پو فرزانگی شاه

هستند چار یار و لیکن چه مهربان

در شرع پیشکار، همان چار یار گوی

در ملک ناگزیر همان چار یار دان

کلکت نهال نیشکر آمد مگر باصل

کز وی حلاوتی است تو را در خط و بنان

ای آنکه سیبویه دویم خوانیش بفضل

ما بین آفتاب ببین تا چرا غدان

اول بخوان دو سطر ز ابداع فکر او

او را دگر بنام غلامان او مخوان

دانا دلان بصد یک از این فضل قاصرند

زان گفتمت بخوان و بفرمودمت بدان

معراج بایدت سخنش در علو به بین

اقبال بایدت لقبش بر زبان بران

در جوشن حمایت صدر جهان گریز

تا حامی جهان شوی از خنجر امان

جمشید ملک پرور و خورشید نوربخش

دریای با مهابت و گردون کامران

عبدالرحیم احمد قاید که کلک او

همتای تیغ خسرو کردون شد از توان

تیغ بلا، قلم کند آن دست را که او

بنهاد یکزمان قلم مدحش از بیان

تا چون درید تیغ خزان درقهای گل

ماند ز خار جوشن گلبرگ بر سنان

در حلق و دیدگان حسودت نشسته باد

هر جوشن خزان که کند بر چمن روان

یک بیت در دعای تو تضمین همی کنم

در کام و ناز تا به ابد هم‌چنان بمان

«سود دل موالی و محسود اهل فضل»

«درد دل معادی و خورشید دودمان»

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode