گنجور

 
اثیر اخسیکتی

سنبل بدمید از گل آن سر و صنوبر

آباد صنوبر به چنان سنبل نوبر

از غیرت آن گل سرانگشت گزان ورد

در سایه آن سر و برخسار دوان خور

آن حلقه زر چیست بر آن زلف و بنا گوش

و آن سنبل تر چیست بر آن سرو و صنوبر

زان حلقه زر آینه ماه، مرصع

زان سنبل تر حاشیه مهر معنبر

با صورت او باد شمر در کف مانی

با چهره ی او خاک فشان بر سر آذر

او شاهد و آنگه نسب حور بکشمیر

او حاضر و آنگه وطن سرو به کشمر

آن چشم کزو هوش حذر ماند و واله

وان لب که از او گوش گهر چیند و شکر

تو جزع همی خوانی و من جان منقش

تو لعل همی گوئی و من عقل مصور

در باغ نماید قد او سر و کمانکش

بر دیده نگارد خط او مشک زره ور

از پیکر او عکس برد آینه روز

با تیر قلم در کشد آنجا بدو پیکر

و آن خط مقوس چو به بینند ببرند

در حال دو قوس فلک از یک خط محور

دیری است که از رنگ بناگوش تر او

چشم من درویش بسیم است توانگر

ترسم به روالی خبر افتد که از این جاست

این سیم که امروز همی بارم بر زر

با آنکه من از شاه جهان هم نبرم پاک

در خدمت درگاه جمال الدین بکلر

آن صاحب خنجر که در اوصاف کمالش

صاحب سخنان جمله زبانند چوخنجر

آن ابر کرم قطره که با اوج پذیرفت

آکند دهان صدف ماه به گوهر

چون صف بکشد بر گذر حادثه دیوار

دیوار حوادث را، چون جمله کند، در

در دایره دولت او نقطه غبرا

بر حاشیه رتبت او گنبد اخضر

شهمرغ سخن بی نظر او نزند بال

شاهین قضا در کنف او به نهد، پر

مهر از فرح خدمت او شاه سپرکش

چرخ از فرح خدمت او طاق گمان در

در بزم جمالش نفر وزد گهر مهر

در رزم سنانش نشمارد عدد زر

بر دوش عدودست کرم وار ز تیغش

کش باز، رهانند ز حمل ثقل سر

چون بخت هنر را هنر اوست خریدار

چوی طبع فلک را فلک اوست مسخر

ای رای تو بر هر چه بزرگی است مقدم

وز رتبت تو هر که بزرگ است مؤخر

با رؤیت تو عقل بر افراشته رایت

در منظر تو عقل بیاراسته مخبر

داماد خرد بود با بکار معانی

لیکن بسر خنجر و همشیره افسر

ناهید خرد راست گل افشان تو میزان

خورشید کرم راست گریبان تو خاور

ایوان تو چون قبله آمال، مصلی

درگاه تو چون کعبه اقبال، مجاور

بی حکم تو ایام وکیلی است فضولی

بی دست تو انعام سجلی است، مزور

پنهان فلک در نظر پاک تو پیدا

اسرار قضا در نکت بکر تو مضمر

در دامن و جیب خرد، از لفط تولولو

بر گردن و گوش سخن، از نام تو زیور

خورشید جهانبانی اگر با تو گذارد

از سنگ سیه سبزه دمد در مه آذر

وصف تو که پیرایه و سر دفتر کلک است

جائی است کز و کلک ستوه آید و دفتر

میدان مدیح تو نیامد بکران لیک

دیری است، که لنگ است مرا، فکر تکاور

تا باغ بسعی فلک و اختر روشن

از برگ فلک سازد و، زا شکوفه اختر

بادا، فلک تند رو،ات خاضع و خاشع

باد. اختر فرخنده پیت، خادم و چاکر

دولت به همه کام تو را رهبرو همدم

یزدان به همه وقت، تو را حافظ ویاور