گنجور

 
اثیر اخسیکتی

به مهد کرد طبیعت مشیمه های ودود

پس از سعادت میلاد سعد دین مسعود

سپهر مجمره گردان پر اخگر اختر

برای مجلس او ساخت چشم بدرا، عود

خرد مطابق دست و دلش چو دید بگفت

بهم، چه متفق افتاده اند، دانش وجود

مناط شبهت عدل است در کلام قدیم

حدیث او که همی آمد، از عدم بوجود

فسرده ایست ز سرمای جهل دشمن او

کزو عرق نه چکد جز، بر آتش موعود

بدین دقیقه فتد در قعود سجده شکر

اگر بشارت یابد، به نارو آب و قود

بهشت را چو بدرگاه تو قیاس کنند

بود تساوی اوصاف، جز خلوص و خلود

هر آنکه در زره اعتصام حضرت توست

ز نا یبات رود در النجه مسرود

بسی نماند که در خوشه ارادت او

ز تیغ سفک مسلم شود دم العنقود

همای همت او راست دست منت ها

بر آفتاب بفرخنده سایه ممدود

خطاب خیمه جاهش بامتداد به بست

ز روزگار قضا، او ره صدور و ورود

زهی یگانه دوران که هفت طارم را

ز شش جهات و ز چار اسطوان توئی مقصود

سلاله ی چو تو بدَرَد هیولی انسان

نفوس عاقله را شد بر آن عرض مسجود

قد سپهر دو تا، در رکاب خدمت توست

بعزم آنکه سپارد پس از رکوع سجود

تو آفتاب جهان سعادتی که تو را

فضایل است چگویم چو ذره نا معدود

ملقن تو شدید القوی است در همه حال

که باد عز و جلالت بفیض او مسدود

ز حزم و عزم قضا، عاطل است و تو مشغول

بقدر و جاه فلک حاسد است و تو محسود

چو دست و زخمه کلکت بدید مطرب عقل

طناب واقعه در عین خود فکند چو عود

رونده ی که نه بر مرکب عنایت توست

پس از وفات کند درس علم عاد و ثمود

لهیب علم تو در تاب خانه ی که فتد

رود پذیره شیر لهوب شیر کبود

به پیش کلک یک انگشت تیغ و ناخن تو

ز چنگ و ناخن خود در خجالتند، آسود

ز جود عام تو بر خاص و عام نزدیک است

که از وجود بر افتد نشان و نام حسود

ز قد و عکس رخ و دست تو در اینصورت

به نیرّ ین دگر آسمان شود مرفود

هوای دی مه اگر یابد از ذکات اثر

بآبدان نرسد دست تخته بند جمود

تجلی دلت ار چتر دار طور شود

درخت طور برآید ز جلعب از جلمود

خطاب لطف و سلامت نبودی آتش بند

اگر بدی سختت دود صاحب الاخدود

معطلی چو به بیند تو را قبول کند

اصول دعوت ثالث ثلاثه در معبود

شمایل تو فزون است از ارتباط وقوف

فضایل تو برون است از امّساع جحود

زهی پریده ز سر حد فضل و افسر تو

پر مطار قیاس و پی خیال حدود

به حسن عهد حدیث اثیر اصغا کن

که حسن عهد خود از چون توئی بود معهود

چو گردم از تو قیاس وجود واجب شد

بخدمت تو صدور و از آن گروه صدود

عجیب رست نهال تو زان چمن با آنک

وفای عهد تو را بد ز محلقان عهود

چو بر گذشته ی از اصل خود بگوهر فرع

تو را رسد، و بنفسی فخرّت لا مجدود

بهارگاه. زبانی پر از شکایت شکر

همی روم به جنابی مکرم مجدود

جناب شاه قزل ارسلان که خدمت اوست

سجود گاه جنّاب و مراغه جای خمود

چو مرد را شرر رشک در روان افتد

حرام گشت حرام از ره سرور سدود

ضرورتی شمر آنجا من مسلمان را

ولای موسی و آزردن خدا چو جهود

اثیر مشتهر آمد بفضل نا محصور

چنانک صاحب عالم بجود نا محدود

بزرگ هیکلی آسمان مجوی که هست

در اختصار ستاره طوالع مسعود

از او، نکوئی افکار بین، نه زشتی روی

که هست کسوت شاهان لعاب زیره دود

نبود جز نفس عنصری که ممدوحش

بیافت عاقبتی همچو نام خود محمود

چو سرمه ظلمت شبها کشیده ام در چشم

بمیل فکرت بیدار ذوالعیون برقود

بدان سبب سخن روح پاک میرانم

بلی که پاک و مبر است از حموم و رکود

بر این ریاضت اگر من، فرو شدم می دان

که در هوای لحد هم هوا بود ملحود

از این ستانه مرا گر بصدر خویش بری

در صدور شود ز آستان من مسدود

نبرد داد ز دل بی شهادت سر و تن

فتاده دست قبول از در تو نا مشهود

بدین دو عدل، یکی رومی و یکی مصری

عراق و شام معایب شمر بچرخ سهود

قضیتی است بنا بر تعقد کرمت

در او شرایط اثبات حکم نا معقود

از این جواهر منظوم، دهر بی خبر است

عقول شیفته را این گران خراج عقود

همیشه تا که کرامند زاهدان عفاف

همیشه تا که ملوکند ز ایران جمود

تو بودی آنکه له الفضل زایراً امروز

تو بودی آنکه له السبق دایماً مجدود

مدام کرد قیام آن طبیعت ملکی

بباغبانی هر هشت گلستان خلود