گنجور

 
اثیر اخسیکتی

چیست از احسان که خورشید کرم با من نکرد

هرچه از احسان تو نامش دانی او، احسن نکرد

از نشیب چاه آزم بر سپهر ماه برد

رستم توران گشای این لطف، با بیژن نکرد

آفرین باد، آفرین، بر خسرو مغرب که خصم

ز آهن تیغش وطن جز در دل آهن نکرد

با زبان ناطق من کرد لطفی کافتاب

در بهاران، با زبان ابکم سوسن نکرد

ناصحم را هیچ دردی بود، کاو، مرهم نساخت

حاسدم را هیچ سوری بود، کان شیون نکرد

رایض انعام او بنشست با زین دو تنگ

از مراد من بزین در، ابلق تو سن نکرد

رنگریز لطف او، نغنوده با اشعار من

مذهب این طارم پر، شمع بی روزن نکرد

خود کم من گیر، کس دانی که ز انبای هنر

گوش در نعتت مقر، امن مستوطن نکرد

هیچ، اختر دید با بزم خودش، گردون نساخت

هیچ، گوهر دید با ذیل خودش، معدن نکرد

هیچ، سنگی دید اصلی زاده، تا چون آفتاب

روی از پیرایه تنویر پیراهن نکرد

هیچکس را دوست خواندی تا بفرط عاطفت

دوستان راازحسد، خوش خوش براودشمن نکرد

ابکم جودش لسن شد پس چرا گوید اثیر

من که در فطرت لسن بودم وی ام السن نکرد

تا گمان ناید تو را کاین لطف ها در حق من

بهر تحصیل رضای ایزد ذوالمن نکرد

چشم دل بگشای و لطف ایزدی بر وی به بین

تا بدانی کانچه کرد از مردمی با من نکرد