گنجور

 
اثیر اخسیکتی

ماهی ز آستین معالی در او فتاد

سر وی ز بوستان معانی بر او فتاد

شهباز شیر گیر اجل پی بریده شد

یکران تیز کام هنر در سر او فتاد

هین پای صبر و سلسله کز صدر کاه عمر

صدری بسان حلقه برون در او فتاد

ای شرزه شیر مرگ، بیاگن سرین و بال

کاین بارت این شکار نه بس لاغر او فتاد

زین تند باد، شاخ سخادر زمین شکست

زین خشک سال، گشت امل بی بر او فتاد

رستم سوار شرع، شد و ران عقل را

در راه صبر بار گسست و خر او فتاد

بشکست چار بند طبیعت بیک خبر

تا زین کریز گاه فنا بر تر او فتاد

مرغی بدین دریچه علوی برون پرید

دامی در این نشیمن خاکستر او فتاد

بستان سرای عالم روح اختیار کرد

سرّش چو بر مشبکه منظر او فتاد

انگشت من به مرثتش چون قلم گرفت

زان بس نه ماند باز ز دستم در او فتاد

بر عارض بیاض ز خونابه تکیه زد

هر اشک چشم خانه که بردفتر او فتاد

فضل خدای بد که معزای صدردین

باری به عید مبعث پیغمبر او فتاد

اقضی القضاب عالم و عادل که نوبتش

ری را محمد حسنی دیگر او فتاد

والا ظهیر دین که ز کلکش گه صریر

چون رمح لرزه بر جگر خنجر او فتاد

این گل بجای باد، گر آن یاسمین برفت

وین سرو، سبز باد گر آن عبهر اوفتاد

بالله که گر کری همه عالم کری کند

خاصه کنون که دیو بلا رهبر اوفتاد

طبع و زبانش هر دو یکی نیست زانکه او

چون تیغ نیک گوهر و بد گوهر اوفتاد

از باغ طبع پای برون نه که در سرت

سودای جنت و هوس کوثر اوفتاد

در زین دین نگر که در این مرغزار سبز

هم چون شکوفه پیر وجوان مخبر اوفتاد

بونصر آنکه نصرت او چون سپه براند

غلغل در این مسدس پهناور اوفتاد

بدعت عنان نیافت چون او تنگ برکشید

سنت عدو شکست چو او یاور افتاد

ای قوم ز اتفاق ملاقات صدر دین

امید بر کشید که با محشر اوفتاد

زاری چه فایده چو قضاکار خویش کرد

مرهم چه سود زخم چو کاریگر اوفتاد

یارب ز چشمه سار کرم شربتی فرست

چون سنگ روزگار در این ساغر اوفتاد

صبری به پرده داری این پرده کی فرست

بر، وی چو دست واقعه پرده در اوفتاد