گنجور

 
ترکی شیرازی

تا کی فلک؟ به آل پیمبر جفا کنی

ظلم و ستم به عترت خیرالوری کنی

گه بشکنی ز کین، در دندان مصطفی

پر خون چرا دهان رسول خدا کنی

گاهی لگد به پهلوی زهرا زدی ز کین

گه ریسمان به گردن شیر خدا کنی

ریزی به کوزه سودهٔ الماس ریزه ها

وان کوزه قسمت حسن مجتبی کنی

گه دشمنی کنی به جگر گوشهٔ رسول

وز یثربش روانه به کرب و بلا کنی

خوانی به کوفه، سبط رسول خدای را

وز روضهٔ رسول خدایش جدا کنی

مهمانیش کنی به لب آب و تشنه لب

با تیغ کین، جدا سر او از قفا کنی

مشگین خطان آل علی را کشی ز کین

پامال جسمشان، ز سم اسب ها کنی

شمشیر از غلاف کشی وز ره عناد

صد پاره جسم اکبر گلگون قبا کنی

عباس را دو دست جداسازی از بدن

صد چاک پیکرش ز سر نیزه ها کنی

گه بهر گوشواره دریدی تو گوش ها

گه غل به گردن ولی کبریا کنی

شرمت نیامد ای فلک! از کرده های خویش

کاین گونه ظلم های گران برملا کنی؟

ای چرخ از جفا و ستم کاری تو داد!

نبود دلی ز دست تو اندر زمانه شاد

ای روزگار! از تو کنم شکوه تا به کی؟

تا چند نالم از ستم و ظلم تو چو نی

اخیار را به جام کنی زهر ناگوار

اشرار را کنی به قدح خوشگوار می

هر جا که مدبری ست ز غم، سازیش رها

هر جا که مقبلی ست به کین، افتیش ز پی

بر باد رفت از ستم و ظلم و جور تو

تاج قباد و افسردار او تخت کی

از بسکه سینه ام ز تو پر انده و غم است

در تنگنای او نبود جای هیچ شی

با سبط مصطفی ز ره کین درآمدی

دست ستم، دراز نمودی به قتل وی

کشتی شه مدینه و سالار مکه را

در کوفه تشنه لب، به تمنای ملک ری

رفت از جفای تو سر فرزند بوتراب

گه در تنور مطبخ و، گاهی به نوک نی

در باغ خلد فاطمه در ماتم پسر

تا روز حشر، گرید و گوید که یا بنی

ایام نوبهار جوانان هاشمی

شد از سموم ظلم تو آخر بدل به دی

ظلمی که کرده ای تو به اولاد مصطفی

طومار شرح او نشود تا به حشر طی

گریم بر آن غریب که بر تن، سرش نبود

عریان به خاک رفت و، کفن در برش نبود

شاهی که بود آب جهان، مهر مادرش

گردید چاک چاک، لب آب پیکرش

آن تشنه لب که تشنهٔ یک قطره آب بود

آبش نداد شمر و، برید از قفا سرش

بیش از هزار و نه صد و پنجاه زخم بود

از ضرب تیغ و نیزه به جسم مطهرش

غلطان به خاک گشت امامی که جبریل

می رفت خاک درگه او را ز شهپرش

از ظلم و جور و کینه و بیداد کوفیان

شد کشته، هر که بود ز جان یار و یاورش

آه از دمی که بر بدن چاک چاک او

افتاد دیدگان ستم دیده خواهرش

شد پایمال سم ستوران تنی که بود

پیوسته جا به دامن زهرای اطهرش

گردید پاره پاره ز ضرب سنان و تیر

جسم جوان سرو قد ناز پرورش

دست از تنش جدا شد و در خاک و خون فتاد

عباس آنکه بود علمدار لشگرش

شد در زمین کرب و بلا شادیش عزا

قاسم که بود نور دو چشم برادرش

کشتند کوفیان ستم پیشه از جفا

عباس و عون و جعفر و عثمان و اکبرش

دردا که از کمان ستم پیشه ای رسید

پیکان به جای شیر به حلقوم اصغرش

خون جای اشک، اهل ولا ریزد از دو عین

اندر عزای خامس آل عبا حسین

آن دم که شاه تشنه لب از صدر زین فتاد

سیماب وار، لرزه به عرش برین افتاد

آن دم که سر ز پیکر او شد به نی بلند

از اوج چرخ، عیسی گردون نشین فتاد

آن دم که شد بریده گلوی وی از قفا

خنجر ز شرم، از کف شمر لعین فتاد

آن دم که شد برهنه ز عمامه تارکش

تاج تقرب از سر روح الامین فتاد

آن دم که گشت پیکرش از تیغ چاک چاک

تیغ دو پیکر از کف حبل المتین فتاد

آن دم که شد برون ز تنش جان ز تشنگی

از چشم خلق، اشک چو در ثمین فتاد

آن دم که بهر خاتمی انگشت وی برید

اهریمنی، ز دست سلیمان نگین فتاد

آن دم که سوخت خیمهٔ او ز آتش ستم

آتش به قلب سوختهٔ عابدین فتاد

آن دم که زینبش به اسیری، به شام رفت

از پا به خلد فاطمه اندوهگین فتاد

آن دم که این مصیبت جانسوز می نوشت

خامه ز دست ترکی زار و حزین فتاد

ظلمی که بر حسین علی شد به کربلا

کس در جهان، ندیده چنین ظلم برملا

چون اوفتاد شاه شهیدان، زصدر زین

گفتی فتاد پیکر خورشید بر زمین

ناگه زشست سنگدل ظالمی رسید

تیری زره شکاف سه پهلوش بر جبین

آهی کشید از دل پر درد و، پس نمود

خون از رخ مبارک خود پاک زآستین

بر سینه اش رسید پس آنگاه از قضا

تیری دگر زشست لعینی زراه کین

گفت ای خدای بر دل پر حسرتم نگر!

وی کردگار! غربت و مظلومیم ببین!

تنها و بی کسم من و، این قوم صد هزار

گردیده ام زکینهٔ اشرار، بی معین

یکجا فتاده اکبر مه طلعتم زپا

در داغدشت ماریه با زلف عنبرین

عباسم اوفتاده ز پا سرو قامتش

یک دست او جدا زیسار و یک از یمین

بر خاک خفته قاسم سیمین بر از جفا

در خون طپیده اصغر من چون در ثمین

بر پیکرم رسیده ببین زخم بی حساب

بر سینه ام نشسته نگر شمر را زکین

اهریمنان چو حلقه به دورم کشیده صف

من در میان فتاده به خون غرقه چون نگین

ای یار دلنواز ببین حال مضطرم

تنها تویی معین من و یار و یاورم

شمر لعین برید چو از تن، سر حسین

در خاک و خون کشید زکین، پیکر حسین

لب تشنه ریخت خون زگلویش به روی خاک

شرمی نکرد از پدر و مادر حسین

خون جای اشک ریخت زمژگان مصطفی

خنجر زکین کشید چو بر حنجر حسین

شد آفتاب منخسف آن دم که بر سنان

گردید جلوه گر سر مهر افسر حسین

آه از دمی که بر بدن پاره پاره اش

افتاد دیدگان تر خواهر حسین

دستی بریده باد که از پیکرش برید

انگشت کوچک از پی انگشتر حسین

آه از دمی که ظالمی آن کهنه پیرهن

بیرون کشید از بدن اطهر حسین

در خون فتاد با لب عطشان کنار آب

عباس آن برادر نام آور حسین

از تیغ و تیر و نیزه در آن دشت هولناک

شد پاره پاره جسم علی اکبرحسین

صد ها دریغ و درد که از تیر حرمله

گردید چاک حلق علی اصغر حسین

در قتلگه زضربت سیلی خصم گشت

نیلی عذار دختر نیک اختر حسین

در کربلا ز دشت نجف یا علی بیا

بنگر به خاک، چاک تن بی سر حسین

بنگر چگونه از ستم و جور کوفیان

گردیده خاک کرب و بلا بستر حسین

هر دم بریز اشک و بیفشان به سر تو خاک

در ماتم شهی که تنش گشت چاک چاک

ای تن به خاک ماند و سر رفته بر سنان

من بهر این به سینه زنم یا برای آن

تن در نشیب خاک و سرت بر فراز نی

من بر تن تو گریه کنم یا به سر فغان

مهر رخت زمشرق نی، کرد چون طلوع

خورشید منکسف شد و، تاریک شد جهان

ای آفتاب برج امامت! که بر تنت

زخم سنان وتیر، فزون، بود ز اختران

لب تشنه جان سپردی و آبت کسی نداد

با آن که بود بر لب دریا تو را مکان

نآمد به سر کشی تو کس، غیر تیغ و تیر

پهلو نشین نگشت کس ات جز سر سنان

پیشانیت شکسته شد از سنگ بوالحنوق

شد چاک پهلویت ز سر نیزهٔ سنان

شمرت لگد به سینه زد از قهر، ای دریغ!

سر از تنت برید لب تشنه، ای امان!

هم سر بریده شد ز تنت هم ز بند دست

از جور شمر شکوه کنم یا زساربان

زان دم که گشت خون تو جاری به روی خاک

جاری ست خون هنوز زچشم جهانیان

کس میزبان نگشت به جز خولی، ای دریغ!

یک شب سرت به خانه او بود میهمان

بنهاد بی حیا سر پاک تو در تنور

مهمان کسی نداده به خاکسترش مکان

ظلمی که بر تو شد به کسی در جهان نشد

غیر از سر تو هیچ سری بر سنان نشد

از دوری فراق تو گریان ای پدر!

خون جای اشک، از مژه افشانم ای پدر!

می سوزم از فراق تو پا تا به سر چو شمع

افکنده ای در آتش حرمانم ای پدر!

لطف تو پیش از این به یتیمان زیاد بود

من هم کنون، یکی ز یتیمانم ای پدر!

آغوش گرم و دامن تو بود جای من

بنگر کنون اسیر لعنیانم ای پدر!

تا روی انور تو نهان شد زچشم من

خاموش گشت شمع شبستانم ای پدر!

تا سرو قامت تو به گلشن زپا فتاد

قمری صفت همیشه در افغانم ای پدر!

زآن دم که خون حنجر تو بر زمین چکید

خون می چکد هنوز زچشمانم ای پدر!

نبود توان و طاقت رفتن اگر مرا

بر پا خلیده خار مغیلانم ای پدر!

چون مرغ پر شکسته زهجران روی تو

باشد مدام سر به گریبانم ای پدر!

می گفت و می گریست که شمر از ره جفا

کردش به تازیانه ز نعش پدر جدا

بردند پس ز کرب و بلا سوی شامشان

در شام شد خرابه مکان و مقامشان

کردند بر کنیزیشان خواهش ای دریغ

آنان که جبرئیل امین بد غلامشان

آنانکه پاس حرمتش داشت جبرئیل

از مرد و زن نکرد کسی احترامشان

آنانکه بود عزتشان نزد کردگار

گردون فکند قرعهٔ ذلت به نامشان

آنانکه آفتاب فلک سایشان ندید

بردند پا برهنه به بزم عوامشان

در مجلس یزید، شنیدند ناسزا

آنانکه کردگار رساندی سلامشان

کس آب و نان نداد بر آن داغدیدگان

خون دل آب و لخت جگر شد طعامشان

ناحق شدند در کف مروانیان اسیر

آنان که می نبود به جز حق، کلامشان

ای روزگار! از تو و بی رحمی تو داد

هرگز دلی نگشت ز بی مهر تو شاد

مطبخ کجا؟ و راس امام مبین کجا؟

خولی کجا؟ و سبط رسول امین کجا؟

تا کی فلک به آل پیمبر جفا کنی

خنجر کجا؟ و حنجر سلطان دین کجا؟

ای چرخ نیلگون، نشدی از چه سرنگون

خورشید دین کجا؟ و تراب زمین کجا؟

شد پاره پاره پیکر فرزند بوتراب

خنجر کجا؟ و آن بدن نازنین کجا؟

ای روزگار! از تو و بی مهری تو داد

زینب کجا؟ و بزم یزید لعین کجا؟

شرمت نیآمد ای فلک! از روی مصطفی

چارم ولی کجا؟ و غل آهنین کجا؟

در شهر شام آل علی بی کس و غریب

غربت کجا؟، سکینهٔ محنت قرین کجا؟

ای روزگار! از تو وفایی کسی ندید

در گلشن تو جز گل حسرت کسی نچید

از چیست؟ ای سر! این همه سیار بینمت

در دست اهل ظلم، گرفتار بینمت

گاهی به نوک نیزه و گاهی میان طشت

گاهی میان کوچه و بازار بینمت

گاهی نهان به توبرهٔ اسب مشرکان

گاهی عیان به مجلس اغیار بینمت

گاهی چو میوه های بهشت ای بریده سر!

آویخته ز شاخهٔ اشجار بینمت

گاهی به دیر راهب و گه کنج مطبخی

گه زیب بخش مجلس کفار بینمت

گه بر سر سنان سنان، جا گرفته ای

گه همسفر به شمر ستمکار بینمت

گه پیش پیش محمل زینب به راه شام

ای سر، روان چو قافله سالار بینمت

مشغول گه به خواندن قرآن به نوک نی

در پیش چشم زینب افگار بینمت

آویز گشته گاه به دروازهٔ دمشق

چون آفتاب، بر سر دیوار بینمت

گاهی میان طشت زر و مجلس یزید

چوب جفا به لعل گهربار بینمت

گه در کنار دختر زارت رقیه جای

در شام، در خرابه، شب تار بینمت

ای سر! به خاطر «ترکی» چو بگذری

پر خون و با جراحت بسیار بینمت

ای سر تو زیب دوش رسول خداستی

جرمت چه بوده است که از تن جداستی؟

طی شد مه محرم و آمد مه صفر

زایل غمی ز دل نشد آمد غم دگر

ماه محرم آن حسین است و گشت طی

ماه صفر ز مرگ حسن می دهد خبر

ماه حسین اگر چه مهی بود جان گذار

ماه حسن ز ماه حسین جان گدازتر

قتل حسین اگر چه بسی دل خراش بود

مرگ حسن فزون به دلم می کند اثر

شمر از جفا برید حسین را سر از قفا

لب تشنه ریخت خون وی آن شوم بد گهر

از قحط آب، گشت حسین آب همچو شمع

وز آب کوزه ریخت حسن را به جان شرر

صد پاره شد ز حلق شریفش به طشت ریخت

فرزند بر گزیدهٔ صدیقه را جگر

چون پاره پاره شد جگر سبط مصطفی

ای دل! به سینه خون شو و بیرون شو از بصر

گر ریخت پاره جگر مجتبی به طشت

اما نشد به شام، سرش زیب طشت

زهرای مادر حسنین اندر این دو ماه

در باغ خلد جامهٔ نیلی، کند به بر

گاهی به کربلا رود و گاه در بقیع

گاهی زند به سینه و، گاهی زند به سر

گاهی حسن حسن کند و گه حسین حسین

گرید گهی بر آن پسر و، گه بر این پسر

گاهی رود به طوس و کند گریه بر رضا

خون جگر، به چهره فشاند ز چشم تر

آنگه ز حال فاطمه آگه شود کسی

کو با عزیز مرده شبی را کند سحر

«ترکی» غم حسین و حسن در وجود تو

با شیر اندرون شده با جان شود بدر

ماه صفر، چو ماه محرم، مه عزاست

هرجا که رو کنیم بساط عزا بپاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode