گنجور

 
اهلی شیرازی

کس از سرشت بدو نیک خلق آگه نیست

بدان خدای که جان داد خلق عالم را

خدا شناس توان شد بعلم و عقل ولی

بهیچ وجه نشاید شناخت آدم را

آدم از خلد برین دور شد از لذت نفس

از سر عرش در افتاد باین چاه بلا

بگذر از لذت طبع و بنگر کاین سگ نفس

از کجا می فکند آدم مسکین به کجا

میرک اشقر زرگر مگرش جوهریی

داد فیروزه نگینی که نشاند بطلا

او نگین بستد و بگریخت ندانم که چه کرد

تا دگر بار بر او چشم فتادش ز قضا

جوهری گفت که فیروزه بده پیش از جنگ

دیده گفتا بکنم باز دهم جنگ چرا