گنجور

 
اهلی شیرازی

من لاف تقوی تا بکی در خرمن طاعت زنم

کو برق آتش سوز من کاتش زند در خرمنم

آواره چون مجنون شدم نگرفت کرد امن مرا

برخار صحرا گه گهی ماری بگیرد دامنم

دستم مگیرایهمنفس کز گلخنم آری برون

بگذار کز دیوانگی گلشن نماید گلخنم

دست محبت میزند بر دامنم میخی دگر

هر گه که خواهم از زمین دامان خود را برزنم

منت ای باغبان گرره بگلشن دادیم

کز تاله و فریاد خود من بلبل این گلشنم

شیرین لبا چون اهلیم در تلخی غم بی لبت

من خسرو عهدم ولی فرهاد وادی مسکنم

 
 
 
مولانا

تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم

هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم

هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگه بود

در هر مقامی که روم بر عشرتی بر می تنم

درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری

[...]

حکیم نزاری

من دوست می دارم تو را گو قصد من کن دشمنم

دنیی و عقبی عاقبت بر هم زنم گر من منم

چون زابتدا آورده ام ایمان به کفر زلف تو

از من عجب نبود اگر دنیا و دین بر هم زنم

دشمن چه می خواهد زمن آن از محبت بی خبر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه