گنجور

 
اهلی شیرازی

کرد بیدارم ز خواب بیخودی آن آفتاب

این چنین بیداریی هرگز نبیند کس بخواب

شب سگت سوی من آمد ره مگر گم کرده بود

یا شنید از سوز داغ سینه ام بوی کباب

صبر و آرامی کز ایشان راحتم بودی نماند

نیم جانی با من است آن نیز از بهر عذاب

من نه تنها گریم از شوقت که در آب روان

صورت خویشتن چو بیند گرددش دردیده آب

گر کشی جام و بریزی جرعه یی بر بتکده

صورت چین تا قیامت همچو من ماند خراب

زحمت عاشق مده زاهد که این مست ازل

در قیامت چون گل از گل سرزند مست شراب

جز دعای آنکه گردد در دل افزون درد تو

گر تمنایی کند اهلی نگردد مستجاب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode