گنجور

 
اهلی شیرازی

با فتنه چشم تو چه تدبیر توان کرد

خوابم نه چنان است که تعبیر توان کرد

باز آی و نگهدار دلم را که ز هجرت

مجنون نه چنانشد که بزنجیر توان کرد

ب مصحفرخسار تو ریحان خط سبز

آن سحر نپرداخت که تفسیر توان کرد

گر حکم بکشتن کنی ام چاره هلاک است

حکم تو نه آن است که تغییر توان کرد

این قصه محال است که افسانه و افسون

هرگز پری یی همچو تو تسخیر توان کرد

مارا بجز از تیر دعا هیچ بکف نیست

کی مرغ هوس صید بدین تیر توان کرد

اهلی ز فراق تو بجان باز نماند

آنروز کزین مرحله شبگیر توان کرد