اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰

زشت است کان نکورو از حد برد جفا را

گر بد نیاید او را طاقت نماند ما را

تا چند عاشقان را خوبان به رشک سوزند

یارب جزای خود ده این قوم بی وفا را

افسوس ای عزیزان کز بهر بی وفایی

بیگانه کردم از خود یاران آشنا را

چون کوهکن نیابد شیرین کسی وگرنه

فرهاد بر تراشد چون او ز سنگ خارا

گر پارساست دلبر گو مِی منوش با کس

تا خون بجوش ناید رندان پارسا را

هرچند کز غم آخر بر باد داد خاکم

بر دل مباد گردی آن کعبه‌ی صفا را

از دوستان شکایت اهلی نه شرط یاری است

یا ترک دوستی کن یا دل بنه جفا را